اختصاصی شبکه اجتهاد: گزارش پیشروی مباحث ارائه شده توسط حجتالاسلام والمسلمین مجتبی الهی خراسانی، مدرس خارج فقه و اصول و عضو هیئت علمی مرکز تخصصی آخوند خراسانی (ره) با موضوع «فلسفه علم اصول؛ چیستی، ضرورت و ساختار» است که در اولین کارگاه آموزشی و پژوهشی «فلسفه علم اصول» ویژه استادان و طلاب سطح سه و چهار حوزه علمیه و دانشجویان تحصیلات تکمیلی دانشگاهها، بهمنماه ۹۵ از سوی گروه آموزشی فقه و مبانی اجتهاد مرکز تخصصی آخوند خراسانی(ره) و گروه پژوهشی فقه کاربردی پژوهشکده اسلام تمدّنی، در دفتر تبلیغات اسلامی خراسان رضوی برگزار گردید.
اَعُوذُ بِاللَّهِ السَّمیعِ الْعَلیمِ من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنَا مُحَمَّد صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ وَ لَعنه اللهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینِ
سه موضوع در اینجا بحث خواهد شد، اول: «چیستی فلسفه اصول فقه»؛ دوم: «ساختار فلسفه اصول فقه»؛ و سوم: «نیاز و ضرورت فلسفه اصول فقه». این سه بحث شاکله اصلی گفتوگوی ما خواهد بود.
اولین مقدمه این است که همه ما در حوزه، اصول فقه خواندهایم و ساعات و سنوات زیادی را به خواندن اصول و یادگیری آن اختصاص دادیم. در بعضی از سالها هم شاید از اصول فقه خسته شده باشیم مخصوصاً وقتی پای متون سنگین و مفصلی مثل رسائل یا کفایه به میان میآید.
چرا ما باید اصول فقه بخوانیم؟
همیشه وقتی دشواریها خودشان را نشان میدهند، پرسشهای عِلیّ ما شروع میشود که اصلاً چرا ما باید اصول بخوانیم و آیا اصول علمی مفید است؟ معمولاً این پرسشها وقتی در مباحثات طلبگی بحث میشوند توسعه هم پیدا میکنند. واقعاً اگر ما اصول فقه نمیخواندیم نمیتوانستیم دین، یا احکام آن را بفهمیم؟ پس گذشتگان چه میکردند؟ مثلاً فقهایی که قرن سوم یا چهارم زندگی میکردند یا حتی قرن پنجم بعد از دوران غیبت صغری و در روزگار شیخ طوسی و بعد از او زندگی میکردند؟ ایشان که اصول فقهی از این دست که ما با آن درگیر هستیم نمیخواندند؛ اگر واقعاً در آن زمان اصول فقهِ اینچنینی خوانده نمیشد و اصول به این تفصیل نبود پس چگونه ما آنها را جزو فقهای بزرگمان میدانیم؟! اخباریها که اصول فقه ما را قبول ندارند، آیا فقیه نیستند؟
سؤالاتی ازایندست زیادند و مواردی که باید در این جلسه مجدداً بازخوانی شوند همین سوالات هستند. یعنی سؤالات را یک بارِ دیگر بدون اینکه خودسانسوری بکنیم از خودمان بپرسیم. این قبیل پرسشها، پرسشهای مهمی است. به تعبیر دقیقتر اصلاً آیا دینشناسی یا شناخت احکام نیازمند علمی جداگانه است؟ آیا برای فهم دینی که شریعت «سهله» و «سمحه» است، بنای آن «للناس» است، کتابش «بیان للناس» است، فرمایشات اهلبیتش برای همه بیان شده، اصول فقه لازم است؟ مگر رواتی که آن را روایت کردهاند و «حذاء» (کفش فروش)، «قماط» (پارچه فروش)، «خزاز» (خزفروش) و… بودند اصول خوانده بودند؟ ایشان اصحاب ائمه(ع) و دینشناس بودند. بعضی از آنها معروف بودند به «فقهای ست» یا جزو اصحاب اجماع بودند. آیا این مطالب شواهدی بر این نیست که برای فهم دین، نیاز به علم خاصی نداریم؟
سؤالات دیگری هم درباره اصول مطرح است:
۱- آیا اگر اصول فقه بخوانیم نیازی هست که در رشتههای دیگر هم تحصیل کنیم؟ اگر اصول فقه را خوب یاد بگیریم و آموزش ببینیم باز هم به یادگیری «اصول تفسیر»، «اصول فهم حدیث» یا «اصول استنباط کلام» نیاز داریم؟ مخصوصاً که برخی از اساتید خارج هم فرمودهاند که اگر کسی اصول فقه بخواند، مستغنی از رشتههای تخصصی است؛ لذا کسی که اصول فقه بلد باشد در کلام و سایر علوم هم اگر ورود پیدا بکند متخصص خواهد بود.
۲- همچنین این تردید پیش میآید که آنچه ما به اسم علم اصول میخوانیم و درس میدهیم آیا اصول فقه است یا اصول استنباط همه معارف اسلامی. اینطور که درباره آن گفتوگو میشود، تنها اصول استنباط احکام نیست؛ اصول استنباط کل معارف اسلامی است.
۳- اگر اصول استنباط احکام است چرا باید در همه رشتهها (رشته کلام، رشته فلسفه، رشته حدیث و تفسیر) آن را تحصیل بکنند؟ پس لابد این اصول، مربوط به همه معارف اسلامی است که دانشپژوهان در همه رشتهها و مراکز تخصصی، و در همه مقاطع سطح دو، سه و چهار باید حجم قابلتوجهی از برنامه آموزشیشان را به آن اختصاص بدهند.
پاسخ بخشی از این سؤالات به سؤالات پیشین وابسته است.
مرز اصول فقه دقیقاً کجاست؟ قلمرو اصول فقه تا کجاست؟ موضوعاتی که اصول فقه موظف در آنها کار و تحقیق کند چه موضوعاتی هستند؟ ما با چه ضابطهای بگوییم این مسأله مربوط به اصول فقه است یا مربوط به علم کلام یا فلسفه؟
به مباحث اصول فقه که مینگریم میبینیم در ابتدا حجم بزرگی از مباحث الفاظ مطرح میشود. برای طلبه سؤال پیش می آید که ما صرف، نحو و بلاغت را برای چه خواندیم؟ اگر صرف، نحو و بلاغت را خوب خوانده باشیم آیا نیاز به این مباحث داریم؟ اگر خوب منطق خوانده باشیم، آیا نیاز داریم بدانیم دلالت لفظی چیست؟ و چهطور قضیهای خارجیه یا قضیهای که در خارج رخ میدهد یعنی قضیه حقیقیه طبیعیه، چهطور به ذهن ما ارتباط پیدا میکند؟؛ مدلول امر چیست؟ خوب باید به کتاب لغت مراجعه نماییم. لسان العرب یا قاموس نگاه ببینیم مدلول چیست؟
همینطور که جلوتر میآییم، به مباحث عقلی میرسیم. تیتر مباحث عقلی را که میبینیم یا «الادله العقلیه» است یا «مستقلات عقلی»؛ با خود میگوییم چرا ما در حوزه، علوم عقلی میخوانیم؟ اگر «علوم عقلی» باید به این مطالب بپردازند، چرا نمیپردازند؟ و چرا این مباحث باید در اصول فقه طرح بشود؟ اگر در اصول فقه باید طرح بشود پس وظیفه علوم عقلی چیست؟ چرا آن علوم را میخوانیم؟ به چه درد ما میخورد؟
تنها بحثی که در آن، این تردید بین علم اصول و سایر علوم پیش نمیآید تقریباً بحث اصول عملیه است. لذا این پرسشها که بیان میکنند: «ارتباط اصول و سایر علوم چیست و شاید خواندن علوم دیگر کفایت بکند» معمولا تا قبل از رسائل پیش میآید. در رسایل کسی نمیپرسد «ما علوم دیگر را برای چه خواندیم؟» چون از ابتدای رسائل، مباحث «قطع و ظن»، «حجیت ظن» و «امارات ظنی» بیان میشود تا میرسد به «حالات شک» و…؛ دیگر در هیچ کتاب دیگری از این مباحث خبری نیست. یعنی «حجج»، «امارات» و «اصول عملیه» قسمتهایی هستند که خیلی بحث نمیشوند؛ گرچه در بحث حجج و امارات هم نقاط همپوشی وجود دارد. ما در مورد «خبر واحد» مفصلاً در اصول فقه مطالبی یاد میگیریم. وقتی سراغ کتاب «اصول علم الدرایه» یا اصول الحدیث و احکامِ آیتالله سبحانی میرویم، میبینیم خبر تقسیماتی دارد. خبر واحد چیست خبر متواتر چیست حجیت آن چیست؟
آیا تمام علم اصول مفید است؟
گاهی داخل علم اصول هم تردیدهای جدی پیش میآید مثل همین بحث که «آیا هرچه داخل علم اصول هست واقعاً برای فقه مفید است؟ یا مربوط به خود علم اصول است؟ یا علم اصول نیاز به تهذیب و پاکسازی و پیرایش ندارد؟». اگر خیلی از مسائلی که گفتیم مربوط به علم اصول نیست پس باید علم اصول را تهذیب کرد؛ مثلا مباحث «دلالات»، «مباحث عقلی» یا «بحثهای مربوط به خبر» را به علوم دیگری سپرد.
یا بعضی از بحثها در اصول مطرح میشوند که مربوط به علوم دیگر هم نیست. داخل علم اصول است ولی گفته میشود که اینها زائد هستند. مثلا میگویند بعضی از «تطبیقات استصحاب» زائد است. ما چرا «استصحاب کلی» را بخوانیم؟ «استصحاب کلی» در همه بحثهای فقهی معمولاً توأم با قراینی است که موضوعی برای شک باقی نمیگذارد. از بین مباحث استصحاب کلی، مبحثی که خیلی کارگشاست و نصوص کفایت نمیکند، «استصحاب کلی قسم ثالث» است که جایز نیست؛ استصحاب کلی قسم ثالث یعنی: «همزمان با معدوم شدن فرد قبلی، احتمال حدوث فرد جدید میدهیم.» این استصحاب، جاری نمیشود.
یکی از دوستان میگفتند در قم و در محضر یکی از اساتید، بحث حقیقت شرعیه را مطرح میکردند. نزدیک دو ماه این بحث طول کشید. بعد از دو ماه، سراغ ثمره بحث رفتند. بعد از اینکه یک هفته راجع به ثمره بحث کردیم معلوم شد که این بحث، هیچ ثمرهای ندارد. اینجور نکتهها که میان طلبهها پخش میشود، عدهای میگویند شاید از این بحثها خیلی زیاد باشد و ما الان خبر نداریم؛ وقتی درس خارج رفتیم، میگویند این بحثها اصلاً بیثمر هستند. درباره مباحث «معنای حرفیه» «مشتق»، «حقیقت شرعیه»، «صحیح و اعم»، بعضی از تطبیقات «استصحاب»، بعضی از تطبیقات « علم اجمالی» و حتی بعضی از «قواعد تعارض»، این تردیدها وجود دارد.
یکی از پژوهشگران و محققین فرمودند که در بحثهای تعارض، جاهایی که تعارض نیست، اصلاً از بحث بیرون هستند، مثلا در مباحث «ورود و حکومت» و… که تعارض وجود دارد اگر فقیهی کار فقهی عمیق بکند، غالباً از تعارض چیزی باقی نمیماند. یعنی قواعد تعارضی که مطرح شده است مربوط به حالاتی است که تعارض مستقر بشود و حال اینکه اگر تحقیق بشود، قرائن استخراج شوند و معلوم شود که «قرائن صدور آن روایت چیست؟»، «آیا این حکم دائمی است یا موقت؟»، «این حکم تشریعی است یا ولایی؟»، «حکم تعلیمی است یا استفتایی؟» اگر اینها را تفکیک بکنیم، خیلی چیزی از تعارض باقی نمیماند که ما مثلاً یکسال، دوسال بحث کنیم که قواعد تعارض چیست و چگونه باید پیاده شود.
این سؤالات را من عمداً توسعه دادم تا به این نقطه برسیم که بیجوابماندن همین پرسشها که الان ما پرسیدیم و راجع به آن دوباره فکر کردیم، باعث میشود بسیاری از طلبهها از علم اصول دلسرد و خسته بشوند یا احساس بیفایدهبودن علم اصول بکنند.
پرسشهای فوق هیچکدام پرسشهای اصولی نیست
اگر در این پرسشها دقت بکنید، هیچکدام پرسشهای اصولی نیست؛ یعنی خود اصول فقه به این پرسشها جواب نمیدهد. ما داخل اصول فقه مسألهای نداریم به نام «فائده اصول فقه». گاهی در مقدمه اصول فقه این بحث انجام میشود اما کسی داخل اصول فقه بحث نمیکند که ارتباط اصول فقه با سایر علوم چیست؟ ما در اصول فقه، هیچ بابی نداریم که آن باب را اختصاص بدهیم به اینکه «اصول فقه چهطور بحث میکند»، «ادله خود اصول فقه چیست؟». ما در اصول فقه در مورد «ادله فقه» زیاد بحث میکنیم، اما خود «ادله اصول فقه» چیست؟ یعنی ما اگر بخواهیم یک مسأله اصولی را ثابت کنیم حق استناد به چه منابع و ادلهای داریم؟
مثلاً یکی از محققین فرموده است که «در مسائل اصولی مطلقاً استناد به خبر واحد جایز نیست»، خوب چرا استناد به خبر واحد جایز نیست؟ جواب این است که با همان استدلالی که بعضی از بزرگان درباره اصول احکام فرمودند که اصول احکام ازآنجاکه اصول احکام و جزء ارکان شریعت است ثبوتش با خبر واحد محل تردید است؛ چون اگر جزء رکن است با یک خبر واحد که بیان نمیشود. پس باید روایت زیادی برای استنباط اصول وجود داشته باشیم. به این ترتیب از همان ابتدا مبحث استصحاب مردود میشود. درحالیکه در دورههای اخیر بین یکپنجم تا یکهفتم کل اصول فقه را مبحث استصحاب تشکیل میدهد. درحالحاضر بحثهای استصحاب حتی در مبحث برائت هم مطرح میشود (استصحاب عدم جعل یا… که پشتوانه برائت محسوب میشود). تقریباً جایی نیست که نقش و ردپای استصحاب دیده نشود.
این پرسشها داخل اصول فقه جواب داده نمیشوند. ما وقتی بحث اصولی میکنیم به معنای دقیق کلمه بحث اصولی میکنیم؛ یعنی از چهارچوب اصول فقه بیرون نمیرویم؛ به موضوع اصول فقه وفاداریم؛ از روشهای اصول فقه استفاده میکنیم و مثلاً ثابت میکنیم که «استصحاب کلی قسم اول حجت است»، «علم اجمالی به اندازه موافقت قطعیه منجز همه اطراف است»، یا «شهرت و قیاس حجت نیست». در همه این مباحث، موضوعی که در این قضایا میگذاریم موضوع اصول فقه است؛ حالا یا ادله را جزو موضوع اصول فقه بدانیم یا بگویم مطلق عناصر مشترک خاص استنباط فقهی است، هرچه که بگذاریم موضوعاتش موضوع اصول فقه است و محمولاتش هم جامع محمولات آن. به قول محروم آیتالله بروجردی(رضوانالله علیه): «جامع محمولات را بهعنوان موضوع اصول گرفتن، حجت است.» یا راجع به خود حجت است یا دامنه حجت است یا طرز احتجاج. یکی از محققین کل بحثهای حجت را به هشت قسم تقسیم کرده که اگر همه علم اصول، سخن از حجت باشد باید هشت قسمت باشد. ایشان پیشنهادی دادند برای اینکه چهطور علم اصول را طبقهبندی کنیم؟ اینها بحثهای اصولی است.
چیستی فلسفه علم
این سؤالاتی که مطرح شد هیچکدام نه موضوعش موضوع اصول فقه است و نه محمولش. ما در مورد حجیت چیزی بحث نکردیم. سؤال کردیم: «اصول فقه چه فایدهای دارد؟»، «موضوع این قضیه چیست؟» که جواب این است که مثلا اصول فقه مفید به حال استنباط است و موضوع این قضیه اصول فقه میباشد. اصول فقه یکی از ادله نیست عنصر مشترک در استنباط فقهی نیست. محمول این سؤالات مفیدبودن برای استنباط است؛ مفیدبودن برای استنباط به معنای حجیت نیست. بنابراین ما باید این نوع پرسشها را تفکیک کنیم. پس یک نوع پرسشهای اصولی داریم که داخل علم اصول باید بحث کنیم و یک نوع پرسشهای اصولی داریم که باید بیرون از علم اصول بحث کنیم.
در «فلسفه علم» در دنیای علم این دو نوع پرسش را با یک اصطلاح از هم تفکیک میکنند: پرسشهای درجه اول و پرسشهای درجه دوم.
پرسشهای درجه اول یعنی پرسشهایی که در درجه اول، متعلق به آن علم هستند. به این معنی که این پرسشها به موضوعات و محمولات آن علم توجه میکنند؛ به غایات همان علم اعتنا دارند و در چهارچوب همان علم بحث میشوند، مانند حجیت استصحاب.
پرسشهای درجه دوم از یک علم، یعنی پرسشهایی که درباره خود آن علم است نه داخل آن علم. پرسشهایی که از ابتدا درباره آنها صحبت میکنیم، اصولی هستند، اما اصولی به معنای دوم. اصولی هستند چون مربوط به اصول میباشند و درجه دو هستند چون «درباره اصول فقه» میباشند. فرق است بین اینکه ما درباره اصول فقه سؤالی طرح کنیم یا در اصول فقه سؤالی طرح کنیم. مطالعات درجه اول درون علم هستند؛ مطالعات درجه دوم درباره آن علم میباشند.
با جداسازی این دو نوع پرسش، این دو نوع مطالعه را میتوانیم درباره سایر علوم هم بهکار بگیریم. بگوییم مثلاً مطالعات فقهی دو نوع است. بعضی از این مطالعات و پرسشها که در علم فقه مطرح میشود، مطالعات درجه اول فقهی هستند، مثل «شرب الخمر حرام»، «الصلاه واجبه» و غیره؛ پرسشها و مطالعاتی هم هست که پرسشها و مطالعات درجه دوم فقهی نام دارند؛ یعنی پرسشهایی درباره علم فقه. علم فقه کی تأسیس شده است؟ علم فقه به چهکاری میآید؟ موضوع علم فقه چیست؟ علم فقه چه فایدهای برای شناخت احکام و استنباط فقه دارد؟ علم فقه چه ارتباطی با سایر علوم دارد؟ قضایای علم فقه، اعتباری است یا حقیقی؟ از چه جنسی است؟ از چه سنخی است؟ علم فقه از چه روشهایی استفاده میکند؟ اینسؤالات مطالعات و پرسشهای درجه دوم در علم فقه هستند که به تعبیر دقیقتر درباره علم فقه هستند نه در علم فقه.
مطالعات درجه اول علم، خود علم هستند اما پیشنهاد میکنم مطالعات درجه دوم علم را علمشناسی بنامیم. چون در همه آنها مشغول شناختن علم هستیم. ما در علم اصول فقه، مشغول شناختن چیزی غیر از خود علم اصول هستیم، مثلا مشغول شناختن ادله اصول، منابع اصول، حجج و… لذا اسم آن علمشناسی نیست؛ یعنی متعلق شناخت و معرفت ما خود آن علم نیست؛ اما در مطالعات درجه دوم همواره متعلق معرفت و علم ما خود علم است.
این بحث را کمی مفصلتر مطرح کردم؛ علت این است که پایه فهم فلسفه اصول، توانایی تشخیص و تفکیک مطالعات درجه دوم از مطالعات درجه اول است.
انواع علمشناسی
به سراغ فلسفه علم میرویم. وقتی به سراغ فلسفه علم یا علمشناسی میرویم، باید بدانیم که علمشناسی یک گونه ندارد؛ یعنی مطالعات درجه دوم، با یک شکل و یک نگاه انجام نمیشود. شما درباره علم میتوانید با نگاه تاریخی و رهیافت تاریخی تحقیق کنید: مثلاً درباره علم اصول بپرسید:
علم اصول کی تأسیسشده است؟
چه کسی اولین کتاب مدون را درباره علم اصول نوشته است؟
علم اصول چند دوره تاریخی و تحول را پشتسر گذاشته است؟
آیا علم اصول از همان آغاز یک علم مستقل بوده؛ یا مدتی در دل علم فقه به وجود آمده و بعداً مستقل شده است؟
علم فقه آیا در دورههایی دچار فترت و رکود هم شده؟ آیا همیشه همینقدر فعال و با نشاط بوده؟
چه عالمان بزرگ اصولی زندگی کردند؟ چه کتابهایی نوشتند؟
همه این سؤالات، مطالعات تاریخی در حوزه اصول فقه است؛ یعنی ما با رهیافت و نگاهی تاریخی به سراغ اصول فقه رفتیم و پرسشهای ما از جنس پرسشهای تاریخی است. کنجکاویهای ما از نوع کنجکاویهای تاریخی است.
رهیافت دوم، رهیافت اجتماعی یا جامعهشناختی است؛ یعنی سؤالاتی را که درباره آن علم مطرح میکنیم از جنس سؤالات یک جامعهشناس است. مثلا در مورد فقه میگوییم:
جامعه و فقه چه ارتباطی با هم دارند؟ علم فقه چه اثری میتواند روی نهادهای اجتماعی بگذارد؟ به تعبیر دقیقتر علم فقه چه اثری میتواند روی سایر نهادهای اجتماعی بگذارد؟ چون علم هم نهادی اجتماعی است.
از طرف دیگر، تحولات اجتماعی چه اثری روی فقه یا اصول فقه گذاشته است یا میتواند بگذارد؟
آیا فعالیتهای اجتماعی یا سیاسی فقها و اصولیون، در نوع نگاهشان به نظریههای اصولی و فقهی که ارائه دادهاند اثر گذاشته است؟ مثلاً اگر امام رضوانالله علیه انقلاب نمیکرد آیا باز هم این نظرات را درباره مقتضیات زمان و مکان داشت؟ اگر شهید صدر با مارکسیسم درگیر نمیشد یا با آنچه آنها فلسفه علمی و مکتبسازی مینامیدند درگیر نمیشد؛ آیا به سراغ فهم نظامواره از علم فقه و اصول میرفت؟
این پرسش ها، دغدغههای یک جامعهشناس علم است؛ یعنی شما پرسشهایی درباره علمی مثل اصول یا فقه مطرح میکنید و پرسشهایتان از جنس دانش جامعهشناسی است.
رهیافت سوم رهیافت فلسفی است با نگاه فلسفی. به نظر بند نگاه فلسفی یعنی نگاه کلاننگر همراه با تحلیل عقلی و البته تحلیلی ماهوی. اصلاً اصول فقه چیست؟ علم به معنای دقیق آن است؛ یعنی یک دیسیپلین؟ یعنی آیا رشتهای علمی و معرفت میباشد؟ شاخهای از الهیات است؟ اصلاً آیا باید آن را علم مستقلی به حساب بیاوریم؟ این علم به چه چیزی میخواهد بپردازد؟ همان موضوع. این علم به چهکاری میآید؟ این تحلیلها ماهوی است؛ یعنی به خود این علم کار دارید؛ نه به هویت تاریخی آن کار دارید، نه به هویت اجتماعیش. بنده بر روی این نکته «تحلیلهای ماهوی» اصرار دارم؛ چون بحرانی تناقضی در رهیافت فلسفی به علم وجود دارد که بعدا به آن میرسیم. وقتی بزرگوارانی فرمودهاند: رهیافت فلسفی یعنی رهیافت عقلانی، سؤال مطرح میشود که مسائل فلسفه علم چیست؟ میگویند بله یکی از مسائلش این است که کارکرد اصول چیست؟ یا مثلاً فرض کنید چه اثری میتواند بر جامعه بگذارد؟ میگوییم این که جزء مسائل جامعهشناختی است؟ جواب میدهند که بله ولی داخل فلسفه علم نیز می شود مطرح کرد.
اگر فلسفه علم صرفاً میخواهد با روش فلسفی و عقلی ورود پیدا بکند که دیگر این بحثها بیمعنی است. ما بعدا خواهیم گفت که چرا آنها در تبیین فلسفه علم، دچار خطای روشی هستند یعنی دو سه نظریه وجود دارد که به نظر من دچار اشکالاتی هستند. ما تحلیل ماهوی میکنیم. البته تحلیلهای ماهوی غالباً با قضایای تحلیلی یا ترکیبی انجام میشود.
این اصطلاح تحلیلی یا ترکیبی را از شهید صدر (در ابتدای ادله عقلی) وام میگیرم. البته این اصطلاح مخصوص ایشان نیست، در فلسفه کانت هم هست؛ یعنی گاهی ما درباره یک علم اینچنین نظر میدهیم که مثلاً علم ضروری است یا ضروری نیست؟ یا فلان نقش علم یا جنبه علم ضروری، مستحیل یا ممکن است؟ یعنی گزاره ما در این قضایا «است» میباشد؛ یا «است» به شکل ضروری یا به شکل استحاله؛ یعنی مستحیل است یا «است» به شکل امکانی. اینها قضایای ترکیبی است؛ و گاهی این قضایا تحلیلیاند. در قضایای تحلیلی شما چیزی را اثبات نمیکنید چیزی را توضیح میدهید و تفسیر میکنید. توضیح میدهید که رابطه علم اصول با مسائلش چیست؟ آیا رابطهاش رابطه کلی و فرد است؟ رابطه کلی و جزئی است؟ رابطه یک امر اعتباری وانتزاعی با منشأ انتزاع است؟ هر کدام از توضیحاتی که ما بدهیم، با نگاهی فلسفی به علم اصول و علم فقه نگاه میکنیم. لذا سخن از «چیستی یک علم» غالباً پرسشی است که در فلسفه علم باید مطرح شود نه در بحث جامعهشناسی علم. پس نتیجه رهیافت تاریخی در نتیجه علمشناسی، میشود تاریخ علم. نتیجه رهیافت جامعهشناختی در علمشناسی میشود جامعهشناسی علم؛ نتیجه رهیافت فلسفی می شود فلسفه علم.
حالا فلسفه علم معلوم شد چیست پس وقتی میگوییم فلسفه علم اصول، یعنی ما اصول را علمشناسی میکنیم با رهیافت فلسفی با نگاه فلسفی یعنی تحلیل ماهوی. این می شود فلسفه علم اصول. البته این را هم باید بدانیم که مباحث فلسفه علم در قسمتهایی، تجمیع مطالعات قبلی هم هست یعنی به گونهای نیست که بگوییم تا همین بیستسی سال پیش فلسفه علم نداشتیم و هیچ کدام از بحثهای آن وجود خارجی نداشته و ناگهان با خیلی از مباحث متولد شده است. بخشی از مباحث فلسفه علم قبلاً مطرح شده است؛ پیشینه دارد؛ حتی فلسفه علم اصول.
پیشینه علم شناسی
در دورهای از تاریخ، پیشینه علمشناسی، توجه به «رئوس ثمانیه علم» است که این یادگار منطق ارسطویی است. مبادی ثمانیه علم یعنی «موضوع علم»، «غایت علم» یا «فایده علم»، «تعریف علم» «پیشینه و تاریخ علم» «مولفش چه کسی بوده»، «ابوابش چه بوده» و «روشهای تعلیمی و تقسیمات آن چه بوده است»؛ اینها را رئوس ثمانیه میگفتند. چیزی که خیلی جالب بوده، «رتبه علم» است که بحث رتبه علم را اگر در مقدمات کلامی و اصولی علم نگاه کنیم گاهی با اصطلاح «شرف العلم» گفته میشود. بعد عالم آن علم تلاش میکند ثابت کند این علم از همه یا اغلب علوم اشرف و اعلی است. همین رتبه علم در فلسفه علم امروز به شکل تبیین ارتباط علم با سایر علوم درآمده است نه بحث شرف ذاتی که این مهمتراست یا آن؟ این اشرف است یا آن؟ این بحث امروزه، رابطه طولی و عرضی این علم را با سایر علوم بیان میکند؛ یعنی همان شکل جهشیافته بحث «رتبه علم» که قدیم بوده یا بحث «موضوع علم» یا «غایت و غرض علم» و« فایده علم» الان هم دارد بحث میشود. اگر در بحث غایت و غرض علم دقت کنید، در قرنهای هفت و هشت، این اصطلاح بیشتر با بحث فایده علم به کار رفته است. هرچه جلوتر میآییم از اصطلاح غرض یا غایت علم بیشتر استفاده می شود و بین این فایده که فایدهای مقصوده و غرض میباشد با فایدهای که غیرمقصوده است تفکیک میشود. لذا باید اینها را از هم تفکیک کرد. ما در ابتدای علم باید فایده اصلی علم را بفهمیم؟ حالا منافع جانبی آن اهمیت ندارد.
وقتی رئوس ثمانیه مطرح شد بیشتر فایده تعلیمی داشت، لذا اگر بخواهید دنبال رئوس ثمانیه بگردید، بیشتر در کتابهای درسی علمی پیدا خواهند شد: کتابهای درسی اصولی، کتابهای درسی فلسفی، کتابهای درسی کلامی و فقهی و غیره.
کمکم احساس کردند تمام رئوس ثمانیه اجزای ضروری نیست. لذا به سه تا از رئوس ثمانیه اکتفا کردند، شد رئوس ثلاثه که در صدسال اخیر، در اصول فقه فقط از این سه بحث میکنند، یعنی «تعریف علم»، «موضوع علم» و «غرض علم». عملاً از رئوس ثمانیه، سه بحث مانده است. بقیه مباحث را در جای دیگر مستقلاً مطرح میکنند. مثلاً مرحوم آقابزرگ تهرانی کتابی دارد به نام «تاریخ و حصر الاجتهاد» که رساله کوچکی است و درواقع نوع تاریخ فقه میباشد، ولی ایشان اول یک کتاب اصولی مطرح نکرده؛ یا مرحوم شیخ علی کاشف القطاع کتابی نوشته به نام «ادوار علم الفقه و اطواره» که کتابی مستقل است؛ بااینکه ایشان کتاب فقه هم دارد و میشد در ابتدای همان کتاب مطرح کنند. مرحوم شیخ بهایی در «ذبده الاصول» تقریباً رئوس ثمانیه را با همه مبادی مطرح کردند، یعنی به گام دوم مبادی علم قدم گذاشتند.
در مبادی علم، به قضایایی که تحقیق در آن علم متوقف بر آنهاست پرداخته میشود. مبادی علم یعنی تصورات و تصدیقاتی که تا تصور نکرده و نپذیرفته باشید، آن مباحث در آن علم قابل تصدیق نیست. به قول علما تصورات و تصدیقاتی که «یتوقف تصدیق العلم یا تصدیق مسائل العلم علیها»؛ آنهایی که اگر بخواهید در آن علم اثبات کنید و به نتیجه برسید باید آن تصورات و تصدیقات را قبلاً پذیرفته و انجام داده باشید. البته کمکم مبادی علوم به سمت مبادی تصدیقی حرکت کرد و قسمت مبادی تصوری را به عنوان «مصطلحه العلم» فرض کردند. لذا شما میبینید از قرن شش و هفت به بعد، کتابهای مصطلحه حدیث خیلی زیاد شد که مبادی تصوری علوم حدیث است. در دوره خودمان یعنی همین شصتهفتاد سال قبل، اگر اشتباه نکنم مرحوم آیتالله مشکینی «مصطلحات الفقه» را نوشتند یا کتاب دیگرشان «اصطلاحات الاصول» را نگاشتند که در نوع خودش واقعاً بینظیر بود و جزو نخستین کتابهای بود که به این شیوه اصطلاحات اصولی را فقط توضیح میدهد و درصدد اثباتش نبود: اصطلاح عماره یعنی چی؟ اصل یعنی چی؟ الان کتابهای اصطلاحشناسی مفصلتری در حال نگارش و انتشار است. البته درباره اینکه آیا مبادی علوم با رئوس ثمانیه یکی هستند یا نه اختلاف وجود دارد. مثلاً مرحوم شهرانی در کتاب «المدخل الی عذب المنهل» که مبادی علم اصول است و فعلاً تنها کتاب در زمینه مبادی علم اصول است، اول بخشی از رئوس ثمانیه علم اصول را می گویند، و پس از آن به سراغ مبادی میروند. مرحوم محقق اصفهانی هم در کتاب «علم الاصول علی النهج الحدیث» در مقدمه تصریح میکنند که رئوس ثمانیه علم، با مبادی علم فرق دارد. اینها را باید از هم جدا کرد. بعضی هم میگویند مبادی علم یکی از رئوس ثمانیه است. در این مطلب اختلاف نظر وجود دارد اما دستکم میتوان گفت که بهتر است مبادی تصدیقی علم را از رئوس ثمانیه جدا بکنیم. البته مبادی تصوری آن قابل بحث است؛ اما دستکم مبادی تصدیقی را باید جدا بکنیم. این هم دورهای بوده است.
در این دوره که دوره مبادینویسی است کتاب «ذبده الاصول» شیخ بهایی و «الاصول الاصلیه» مرحوم شبر این مبادی را در خود جای داده؛ کتاب «المدخل الی عذب المنهل» که به شدت تحت تأثیر «ذبده الاصول» شیخ بهایی است هم دارای همین مبادی است یعنی مبادی تصدیقی را جدا کرده. درباره علوم اصول که این مبادی کدام مبادی است و باید تقسیم شود، باز هم اختلافاتی وجود دارد. بعضی اینگونه تقسیم کردند و گفتند بخشی از این مبادی مربوط به مبادی عقلیه یعنی مربوط به فلسفه، منطق یا کلام است؛ بخشی مبادی لغوی است یعنی اینکه وضع چیست؟ دلالت چیست؟ ما تا جواب این سؤالات را ندانیم نمیتوانیم در باب مفاهیم یا مطلق و مقید یا عام و خاص به نتیجه برسیم. پس اگر بخواهیم ببینیم وضع چیست، دلالت چیست، اینها مبادی لغوی علم اصول است. لذا مرحوم آخوند(رضواناللهعلیه) در سیزده مقدمهای که در ابتدای علم اصول نوشتند در بخش زیادی از این مقدمات به همین مسائل پرداختهاند: وضع، دلالت، مجاز و حقیقت غیره. بخشی از مباحث هم درباره مبادی احکامی است که در آن علم اصول درباره روشها و ادله استنباط حکم شرعی بحث میکند؛ اما حکم شرعی چیست؟ اقسام خود حکم شرعی چیست؟ حاکم کیست؟ محکوم علیه کیست؟ این مطالبی است که باید بحث بشوند چرا داخل علم اصول بحث نکنیم؟ جواب میدهند علم اصول درباره ادله احکام بحث میکند پس اگر درباره ادله احکام بحث میکند یعنی موضوع قضایای علم اصول، ادله احکام است. محمول این قضایا هم حجت است؛ پس حکمشناسی نه جزء موضوعات علم اصول است و نه محمولات آن.
به بیان دیگر هم گفتهاند که علم اصول درباره مناهج استنباط احکام سخن میگوید یعنی تعیین میکند برای استنباط احکام چه باید کرد، خود استنباط چیست، یا احکام چیست، اینها بحث از موضوع به نحو مفاد «کان تامه» است: اصلاً ما حکم شرعی داریم یا نداریم؟
شناخت و تصور موضوع هم که میشود تصور موضوع که کلاً داخل در یک علم نیست. مثلاً میگوییم موضوع علم فقه، فعل مکلف است. فعل مکلف یعنی چه؟ ایندیگر به علم فقه مربوط نیست. جواب را قبلاً باید جای دیگری یاد بگیریم.
لذا از این باب که یا تصور موضوع است یا جزء مبادی تصدیقی موضوع علم اصول است گفته شده است که بحثهای حکمشناسی باید از علم اصول خارج شوند و باید بابی به نام مبادی احکامی تشکیل بدهیم. این پیشنهاد آنقدر جذاب بوده که الان هم در کتابهایی که فضلای معاصر درباره فلسفه علم اصول مینویسند عمده مجلدات حسب فهرستی که ارائه شده درباره «مبادی احکامی» است. پس این هم یک مرحله از بحثهای علمشناسی است.
یک مرحله هم فلسفه علم است. فلسفه علم درواقع میخواهد «علم »، «موضوع آن»، «تعریفش»، «قلمرواش »، «چهارچوبهای ارتباطیاش»، «خصایص مربوط به قضایای آن علم » که اصلاً ماهیتش چیست، «روابط آن»، «ساختارش» و… را تحلیل ماهوی کند. بعضی از بزرگواران فرمودند که فلسفه علم، همان بسط رئوس ثمانیه است؛ بعضی فرمودند فلسفه علم همان مبادی علم است، فقط مبادی علم یکی دو بحث از رئوس ثمانیه به آن اضافه شده است. باید ببینیم آیا واقعاً اینگونه است؟ آیا فلسفه علم اصول همان مبادی ثمانیه علم اصول است که فقط مفصل شده است؟ یا همان مبادی علم اصول است که سهتا از مبادی ثمانیه هم به آن اضافه شده؟ یعنی «تعریف»، «موضوع» و «غرض» به اضافه «مبادی تصدیقی علم».
اینهایی که عرض کردم، وجه نیست، قول است که به قول آقایان اصولی میخواهیم نقدش کنیم. ابتدا به سراغ رئوس ثمانیه میرویم: فرق فلسفه علم اصول و رئوس ثمانیه اصول. اول اینکه این دو باهم، از جهت مسائل عموم و خصوص من وجهاند؛ چرا؟ مثلاً شما در رئوس ثمانیه علم، درباره مؤسس علم سخن میگویید و در اصول علم، کاری به مؤسس علم ندارید. شما در فلسفه علم اصول درباره ماهیت گزارههای اصولی باید بحث کنید اما در رئوس ثمانیه کاری به این مباحث ندارید. طبق نظر برخی فلسفه علم اصول نباید وارد حوزههای تاریخی بشود که به نظر من درست است اما بخش مهمی از رئوس ثمانیه یک علم، تاریخ آن علم است، اعم از مؤسس، ادوار یا چیزهای دیگر.
دوم اینکه فلسفههای مضاف، چه خود فلسفه علم بهصورت مطلق چه حتی فلسفه برخی از علوم مثل فلسفه علم اصول، خودشان یک دستگاه معرفتیاند. دست کم، فلسفه علم قطعاً علمی مستقل است، نه فقط یک دستگاه معرفتی ـ؛ علم شناخته شده و رشته علمی کاملاً متمایز است؛ اما خود رئوس ثمانیه علم نیست، یکسری معلومات متفرق است. رئوس ثمانیه، جامعه واحد و موضوع واحدی ندارد، اما باید برای فلسفه هر علمی مثل فلسفه علم اصول، «موضوع واحد»، «غایت» و «غرض» فرض کنید. حتی با نظر کسانی که قائل به ضرورت موضوع واحد برای هر علمی نیستند هم، قطعاً فلسفه علم و فلسفه علم اصول باید موضوع واحدی داشته باشد؛ چون اینکه عدهای قایلند علم، موضوع واحد نمیخواهد غالباً مربوط به کسانی است که معتقدند علوم بر دودستهاند: علوم برهانی و غیربرهانی یا اعتباری؛ و ضرورت موضوع واحد، برای علوم برهانی و حقیقی است، چون موضوعاتشان موجودات یا وجودات حقیقی است و میشود جامعه حقیقی بینشان گرفت؛ اما علمی که قضایایش اعتباری است، خود موضوع و قضایایش اعتباریاند چگونه بین اعتباریات، جامعه حقیقی میگیرید؟ اما در مورد فلسفه علم و فلسفه اصول این حرفها صادق نیست، چون این علوم قطعاً علوم حقیقی هستند. کسانی که این حرفها را زدند فیلسوف بودند و راضی نمیشوند که فلسفه و دانشهای فلسفی خودشان بلا موضوع واحد بماند. پس فلسفه علم یا فلسفه علم اصول، موضوع واحد و انسجام دارد اما رئوس ثمانیه انسجام ندارد.
فلسفه علم اصول با مبادی علم اصول هم فرق دارد. فلسفه علم اصول با مبادی علم هم فرق دارد. اینها هم با هم عموم و خصوص منوجهاند. به لحاظ مسائل چون وقتی درباره مبادی علوم سخن میگویید مبادی علوم اعم از مبادی فراعلم و مبادی درونعلم است؛ یعنی بعضی از قضایایی که تصدیق مسائل آن علم، بر آن متوقف است، قضایایی هستند که «کل» علم بر آن متوقف است؛ مثلاً شما اگر نپذیرید که شریعتی وجود دارد و ما درحالحاضر ملزم به آن شریعت هستیم کلاً بحث اصولی و فقهی بیمعنی است. کل علم فقه و کل علم اصول مبتنی بر تصدیق این قضیه است. شما باید بگویید که خداوند شارع اصلی و حقیقی است؛ اگر این را قبلاً تصدیق نکنید کل علم اصول و کل علم فقه زیر سؤال است. اینها قضایایی هستند که مبادی فرا علماند؛ یعنی این مسأله و آن مسأله نیست که بر آن متوقف باشد؛ کل قضایای علم بر آن متوقف است. کل هویت علم بر آن متوقف است. اما بعضی از مبادی، مبادی مسائل خاصیاند؛ مثلاً شما بخواهید بگویید امر دلالت بر وجوب میکند باید بگویید دلالت چیست؛ اما بحثهای اصول عملیه ربطی به دلالت ندارد. مثلاً اگر شما ندانید دلالت چیست نمیتوانید ملازمات عقلی را استنباط کنید؟ چرا میتوانید.
پس فقط مبحث ادله لفظیه، متوقف بر این مبدأ تصدیقی که دلالت چیست، میباشد؛ یعنی جزء مبادی تصدیقی است. این مباحث، مبادی اجزای علوماند؛ مبادی کل علم نیستند. پس مبادی تصدیقی دو نوع است: «مبادی تصدیقی کل علم» و «مبادی تصدیقی اجزای علم»؛ اما فلسفه علم فقط و فقط به مبادی تصدیقی کل علم باید بپردازد وگرنه تحلیلی ماهوی نیست، تحلیلی جزئی است. این هم یکی از نقاط اختلاف ما با بعضی از صاحبنظران است.
لذا معتقدیم کاری که آنها انجام میدهند که مبادی تمام اجزای علم اصول را بیرون میکشند و به عنوان فلسفه علم اصول تحویل میدهند، یک خطای روشی است. یکسوم کتابهای اصولی کنونی ما بعد از آخوند، همگی مبادی علماند؛ چه آنهایی که بهعنوان تمهید در اول علم اصول گذاشته میشود و چه آنهایی که در خلال مباحث میآید و با عناوین «تمهید»، «مقدمه» یا «فی اول البحث لابد من امورا» ذکر میشوند. اینها همان بحثهای مبادی تصدیقی همان باب هستند. شما اگر بخواهید ببینید مثلاً شهید صدر درباره مبادی تصدیقی علم اصول یا مبادی تصدیقی مسائل علم اصول چه گفته، کافی است کل «تمهید» را از اول حلقات ایشان جمع کنید. این از نگاه بعضی میشود فلسفه علم!
نکته دیگر اینکه مبادی تصدیقی در بحث مبادی به غرض اثبات مسائل، بحث میشود؛ جهت دیگری ندارد. اما ما وقتی مبادی را در فلسفه علم مطالعه میکنیم به جهت همان نگاه بیرونی است که برایمان مهم است؛ یعنی از این باب که میخواهیم ارتباط آن علم را با بیرون از خودش محاسبه کنیم و بسنجیم. اثبات مسائل در آن علم برای یک فیلسوف علم، هیچ اهمیتی ندارد. او میخواهد ارتباط را پیدا کند. این طرفِ ارتباط علم اصول است و سعی میکند هر چیز که آن طرفِ ارتباط باشد شناسایی بکند؛ نه به غرض اثبات مسائل. اما کسی که مبادی علم را بحث میکند، در ابتدای علم آورده است به جهت اثبات مسائل آن علم. لذا میبینید که خواجه در «شرح تجوید» و علامه در «شرح تجرید» مبادی فلسفی علم کلام را آوردهاند. اینها خیلی قدیمی هم نیست، در همین روزگار ما حوالی ۲۰ یا ۳۰ سال پیش مرحوم علامه فضلی این مطالب را نگاشت که کتاب درسی هم بود. او به همان سبک «شرح تجرید» در مقدمهاش مبادی فلسفی علم کلام را هم تصوری و هم تصدیقی آورده است و بعد وارد علم کلام شده است. بنابراین فلسفه علم با مبادی علم هم فرق دارد.
چیستی فلسفه علم
در چیستی فلسفه علم اختلاف است. کتاب «درآمدی بر فلسفه علمِ» جان لازی مقداری از این اختلافات را منعکس کرده و سهچهار دسته نگاه را به فلسفه علم آورده است که فکر میکنم لااقل یکی از آنها اشتباه باشد چون خلط «فلسفه علم» با «فلسفه علمی» است؛ ولی سه نگاه دیگر، نظرات رایجی درباره فلسفه علم است. علت این است که منشأ پیدایش فلسفه علم امور مختلفی بوده. بخشی از آن، این بوده که عالمان در علوم پیشفرض هایی دارند که به آن تصریح نمیکنند اما ظاهراً با آن پیشفرض وارد بحث میشوند؛ مثلا کوپرنیک در هیئت خودش سعی کرده پیشفرضهای ناگفته را کنار بگذارد و لذا به هیئتی جدید دست پیدا کرده. مثلا گفته: پیشفرض ناگفته هیئت ما این است که میخواهند متون مقدس و نظراتش را در مورد هیئت حفظ کنند، چون این پیشفرض را دارند که همه این نظرات دقیقه، دستنخورده، آسمانی و مطابق با واقع است، سعی میکنند نظریاتی در تفسیر افلاک و کیهان بدهند که با این پیش فرضها حتما سازگار باشد. بنابراین انقلاب کوپرنیک به این خاطر بود که او پیشفرضها را تشخیص داد و کنار گذاشت و مستقل از آن پیشفرضها وارد شد.
برای خیلی از فیلسوفان علم این جنبه از فلسفه علم مهم است. یعنی پیشفرضهای عالمان را شناسایی کرده و سعی کنند از خود علم تفکیک کنند و بعد سراغ صحت این پیشفرضها بروند. ببینند آیا این پیشفرضها واقعیت و حقیقت دارند و میتوان آنها را تصدیق کرد یا نه. برای بعضیها خود همین علمشناسی مهم است. برایشان این مسائل که «خود این علم چیست» «مسائلش چیست» «ساختارش چیست» «موضوعش چیست» مهم است. فلذا اختلافاتی درباره تعریف فلسفه علم وجود دارد. اگر بخواهیم یک جمعبندی کلی کنیم و فلسفه علم را حداکثری تعریف کنیم، میتوانیم تا حدی بگوییم: «تبیین و تحلیل ویژگیهای علوم، البته به صورت عام». مثل «پیشتصورات» «پیش تصدیقات» «مفاهیم» «روشها»، «ارتباط علوم با یکدیگر»، «قوانین و تئوریها»، «حوزه عمل علوم».
اینها فلسفه علم است. الان خود فلسفه علم در دنیا یک علم است ولی گاهی ما فلسفه علم را اضافه میکنیم به علم معینی. مثلا میگوییم فلسفه علم اصول یعنی همان مطالعات از جنس فلسفه علم اما در یک حوزه محدودتر. فلسفه علم به طور مطلق، درباره هرآنچه بخواهد بحث کند باید طوری باید بحث کند که مربوط به کل علوم باشد؛ اما فلسفه علم خاص درباره علم اصول یا علم فقه یا علم دیگری بحث میکند؛ مثلا بهجای گفتن تبیین و تعیین ویژگیهای علوم باید بگویم تبیین و تعیین ویژگیهای علم خاصی مثل اصول، فقه و… اعم از «تصورات»، «پیشتصدیقات» «روششناسی» «منابع معرفتی» «روابطش با علوم دیگر» و… .
در قلمرو فلسفه علم اختلافاتی وجود دارد
در اینجا باید نکتهای را بگویم تا در فلسفه علم اصول نتیجهگیری کنیم و برنگردیم. در قلمرو فلسفه علم اختلاف است گفته میشود: اگر قرار باشد فلسفه علم اینگونه باشه پس همه رهیافتها و نگاههای علم شناسانه را باید در خودش داشته باشه. کسانی بیشتر طرفدار این دیدگاه هستند که بیشتر نگران طبقهبندی و شاخه بندی علوم هستند. ایشان میگویند فلسفه علم باید متکفل مطالعات درجه دوم بشود.
پس اولین تفسیر از فلسفه علم، تفسیر حداکثری است که میگوید فلسفه علم یعنی علم شناسی. که در آن «تاریخ علم» «جامعهشناسی علم» گفته میشود و تحلیل عقلی، تاریخی، اجتماعی و حتی روانشناختی انجام میشود. مثلا گفته میشود که عالمان تحت تأثیر چه خطاهایی قرار میگیرند که منشا آن منشا روانی است. یا اینکه میگوییم «الحب یعمی و یصم» و در کار علمی هم ممکن است محبت تأثیر بگذارد. تحلیل این مسئله یک تحلیل روانشناختی است. این نگاه خیلی حداکثری است یعنی فلسفه علم را باید بگوییم علمشناسی جدید که تاریخ علم و جامعهشناسی علم را دربر بگیرد. این گروه برای اینکه نگاهشان به فلسفه علم حفظ بشود میگویند: ما باید سعی کنیم وارد جزییات نشویم و هم جزئیات علم و هم جزییات آن رهیافت یعنی قضایایمان باید کلنگر بماند؛ مثلا نگوییم تاریخ فلان مسئله چیست؛ این دیگر فلسفه علمی نیست. تاریخ علم اصول، مسئله فلسفه علمی است؛ درباره تاریخچه استصحاب بحث نکنیم زیرا این مسئله جزو مسائل فلسفه علم اصول نیست. نباید وارد جزییات بشیم و همه مبادی آن علم را با تمام اجزایی که بر آن متوقف است را بحث کنیم. این مباحث موضوع را از کلاننگریِ فلسفه علم خارج میکند.
فلذا اصحاب دیدگاه حداکثری، در عین حال سعی دارند قضایای فلسفه علم را همچنان کلنگر نگه دارند؛ ولی تقیدی به این ندارند که فلسفه علم اصلا وارد روشهای غیر عقلی یعنی تاریخیاجتماعی یا رهیافتهای غیر فلسفی نشود. لذا کلمه فلسفه علم، اسم خود فلسفه میشود. فلسفه یعنی «دوستدار دانش»، «دوست داشتن دانش». این چه ربطی دارد؟! مگر در فلسفه علم دانشدوستی میکنیم؟! در زمانی این علم را این نام گذاشتهاند و به صورت توقیفی باقی مانده است. علم کلام چیست؟ مگر ما فقط در مورد کلام بحث میکنیم؟ خیر راجع به نبوت و معاد بحث میکنیم ولی اسمش همین باقی مانده؛ کاری به معنای لغوی آن نداریم. فلذا به نظر میرسد باید بگوییم از نگاه ایشان کلمه فلسفه علم یک اصطلاح توقیفی است که در منشأ خودش کارکردی لغوی داشته اما در ادامه جایگزین علمشناسی شده است. پس چرا میگویند فلسفه علم؟ برای اینکه آن را از مراحل پیشین علمشناسی جدا کنند؛ و با تاریخ علم یا جامعهشناسی علم یا مبادی علوم یا رئوس ثمانیه خلط نشود و به آن علم شناسی مدرن میگویند. پس از نگاه ایشان فلسفه علم یعنی علم شناسی کلاننگر دوره جدید.
نگاهی دیگر میگوید: نمیشود به کلمه فلسفه بیاعتنایی بکنیم؛ این کلمه الزاماتی دارد. یکی از آن الزامات کلاننگری است. الزام دیگر اینکه ما از بحثهای تحلیل ماهوی و عقلی خارج نشویم.
بنابراین ایشان میگویند فلسفه که گفتیم الزامی دارد باید ماهوی و عقلی باشد. نوع تحلیل ماهوی و روش ما عقلی باشد. طبیعتاً میگویند بحثهای فلسفی از تاریخ علم باید بیرون برود. حالا اگر سؤال شود که این دیدگاه در کدام کشورها رایجتر است میگوییم کشورهای اسلامی، ازجمله کشور خودمان. به این دلیل که فلسفه در کشور ما دانشی کاملاً عقلی است؛ یعنی مکتب فلسفی ما مکتبی کاملاً عقلی و برهانی است لذا تا چیزی کاملاً برهانی و تعقلی نباشد به آن فلسفه نمیگوییم. چون فلسفهای که ما به آن پایبندیم و دستگاه فلسفی هم هست یک دستگاه فوقالعاده معرفتی است. لذا تمایل به این معنا در داخل کشور وجود دارد که دیگر بحث تاریخ علم و جامعهشناسی علم را کسی مطرح نکند. البته استثناءً یکی از فیلسوفان علم ما که فلسفه علم اصول هم نوشتهاند به نظر بنده تحت تأثیر نیوتن اسمیت، قلمرو آخر نیوتن اسمیت را هم آوردهاند: «تأثیرات اجتماعی علم اصول بر سایر علوم». اما این مطلب در فهرست مجلداتشان نیست. ظاهراً موقع تألیف دلشان نیامده که از مصطلح محبوب در ایران خارج شوند فلذا در فهرست مطالبی که خواستند مطرح بکنند، آن امر پنجم که در فلسفه علم اصول باید بحث شود، وجود ندارد. بنابراین دیدگاه دوم این است که فلسفه علم اصول در آن بحث تاریخی و اجتماعی نباید باشد. پس اگر بخواهیم با نگاه دوم درباره فلسفه علم اصول در بحث ارتباطات علم اصول سخن بگوییم فقط باید روابط ماهوی علم اصول را بگوییم. روابطی که علم اصول ذاتاً مقتضی آن است. اما اینکه «در طول تاریخ چه ارتباطاتی رخداده است» به فلسفه علم اصول مربوط نمیشود؛ «تأثیرات اجتماعی علم اصول چیست» باز به فلسفه علم اصول مربوط نخواهد بود. این هم دیدگاه دوم.
بقیه دیدگاهها در بحث ما خیلی اهمیت ندارد. چون در فلسفه علم اصول هم طرفداری ندارد. لذا از آنها در میگذریم. البته آن خلطی که بین فلسفه علم اصول و رئوس ثمانیه عرض کردم و همچنین بین فلسفه اصول و مبادی وجود دارد همچنان در کشور ما هم طرفدار دارد؛ یعنی آن را بسطیافته همین مبادی ثمانیه یا مبادی میدانند. آخرین پرسش در مورد فلسفه علم اصول.
از نگاه کسانی که فلسفه علم را حداکثری میبینند مرز بین بین فلسفه علم و فلسفه اولی تا حد زیادی روشن است لااقل با فلسفه اولی که ما میگوییم یعنی ما بعدالطبیعه . فلسفه اولی دانشی است که تحلیل ماهوی موجود به ماهو موجود میپردازد باروش عقلیبرهانی. روشن است که فلسفه اولی اولا کاملاً عقلی برهانی است ولی فلسفه علم از نگاه اولی که عرض کردیم دیگر کاملاً عقلی برهانی نیست. یعنی فرق بین این دو خیلی سخت نیست. لذا مسائل فلسفه اولی صرفا قضایایی است حقیقی و طبیعی کلی که باید به روش عقلی هم طرح، اثبات ورد شود اما مسائل فلسفه علم در نگاه اول میتواند تاریخی باشه و میتواند اجتماعی باشه. دیگر لازم نیست توضیح بدهیم قلمرو فلسفه علم کوچکتر از فلسفه اولی است. زیرا وقتی در فلسفه علم قضایایی غیر از قضایایی فلسفی آمد دیگر رابطهشان عموم و خصوص منوجه میشود؛ چراکه فلسفه اولی به موجود بماهو موجود میپردازد؛ یعنی سعه موضعی فلسفه اولی، بیش از فلسفه علم از این جهت است چون هم علم را میتواند تحلیل کند و هم سایر موجودات را. اما فلسفه علم از این جهت که فقط به تحلیل ماهوی برهانی عقلی کار ندارد، باز اهم است.
لذا با تفسیر اول فلسفه علم و با تفسیر رایج فلسفه اولی درکشور ما، نسبت فلسفه اولی و فلسفه علم عموم و خصوص من وجه است. اما با تفسیر دوم از فلسفه علم که فلسفه علم محدود به روشهای عقلی برهانی است تمایز آن با فلسفه اولی کمی سخت میشود، زیرا هر روشی که فلسفه اولی معتبر بداند در بدایه، نهایه، اسفار به آن روش بحث کردهاند فلسفه علم هم از آن چهارچوب خارج نمیشود. روش بحثش هم عقلی برهانی است. با این نگاه این تمایل شکل میگیرد که فلسفه علم شاخهای از فلسفه اولی تلقی شود. لذا گفته میشود لزومی ندارد فلسفه علم را مستقل از فلسفه مطرح بکنیم.
همچنین با این نگاه گفته میشود ما اصلا فلسفههای مضاف را قبول نداریم. چرا قبول نداریم؟ میگویند یا چیزی فلسفی است یا فلسفی نیست. اگر فلسفه علم، فلسفی هست پس بخشی از فلسفه است، همانطورکه ما «فلسفه جوهر»، «فلسفه اعراض»، «فلسفه علیت» که از فلسفه اولی است را از هم جدا نمیکنیم و تمام آنهارا فلسفه مینامیم. پس یک بابش هم میشود «فلسفه معرفت»، «فلسفه علم»، «فلسفه النفس». مطالعات فلسفی در هر حوزهای میتواند انجام شود یکی از آنها حوزه علم است. با این نگاه رابطه فلسفه اولی در نگاه کنونی کشور ما و فلسفه علم با تعبیر دوم میشود عموم و خصوص مطلق یعنی فلسفه علم، شاخهای از فلسفه میشود.
پس چرا مستقلا مطرح میکنیم؟ میگویند: چون در فلسفه، توسعه این مباحث خیلی معمول نبوده مصلحت اجتماعی اقتضا میکند مستقلا مطرح کنیم تا رشد کند. رشد که کرد تحویل مادرش میدهیم. این الان یک دایه است.
این از نسبت فلسفه علم با فلسفه اولی. ما در این مورد داوری نمیکنیم. چون بحث را علی المبنا پیش بردیم دیگر داوری نیاز نداریم. شما میتوانید تصمیم بگیرید که از بین این چند مبنا کدامیک را انتخاب کنید. ناگفته پیداست که اگر کسی خود فلسفه اولی را با تعریف داخلی منطبق ندانست، تصویر بحث کاملاً متفاوت میشود. او معتقد میشود به فلسفهها نه فلسفه. یعنی بعد ما فلسفهها خواهیم داشت. هم به لحاظ مکتب و هم به لحاظ قلمرو؛ فلسفه علم، فلسفه ذهن، فلسفه الهیات و… .
سوال: در مورد زیرشاخه فلسفه اولی بودن آیا نمیتوان گفت که چون موجود را بماهو له تعین الخاص میسنجیم پس فلسفه علم میتواند علمی جداگانه و قابل بحث باشد؟ آیا کسانی که فلسفههای مضاف را قبول دارند از این جهت قبول دارند که مثلا «فلسفه ذهن»، «فلسفه مضاف» تعین خاص دارند یا نه؟
جواب: منطقا نباید از این باب قبول کنند چون «فلسفه نفس» هم همین مشکل را خواهد داشت؛ ما چهطور فلسفه نفس را بحث میکنیم؟! اصلا عوارض امکانی و وجوبی یعنی عوارض ممکن و واجب یا احوال و محمولاتی که بر واجب حمل میکنیم مگر موجود مطلق است؟ وقتی میگویید ممکن یعنی «الموجود الممکن»؛ هر تعبیری در آنجا داریم، اینجا هم باید بگوییم. لذا نتیجه یکی است.
تمایز علم اصول و فلسفه علم اصول
با این مباحث تقریبا روشن شد که اصول فقه و فلسفه اصول فقه چه فرقی با هم دارند. علم اصول، اصول را از جایگاه بیرونی میسنجد ولی اصول فقه خودش را از داخل ارزیابی میکند.
یک نکته که باید به آن توجه کرد اینکه درباره علم اصول علاوه بر این که این علم برهانی و عقلی است و فارغ از تمایزاتی که باید بین فلسفه علم با فلسفه اولی و مبادی ثمانی بگذاریم این سؤال وجود دارد که فلسفه علم فقط گزارشگر است یا حق داوری هم دارد؟ این محل اختلاف است. آیا فلسفه علم فقط یک دانش توصیفی است؟ یعنی بیان میکند که «علم اصول چیست» «روابطش با سایر علوم چیست» «موضوعش چیست»؛ یا خیر میتواند اینگونه هم بحث مطرح کند که «علم اصول چه باید باشد» «موضوعش چه باید باشد» «روابطش چگونه باید برقرار شود»؛ یعنی میتواند توصیه هم کند یا نه؟ یا فقط باید توصیف بکند؟ این که فقط میتواند توصیف کند و نمیتواند توصیه کند بستگی به این دارد که ما فلسفه علم را یک دانش معیاری بدانیم یا دانش توصیفی؟
عدهای فکر میکنند این بحث برمیگردد به پسینی و پیشینیبودن فلسفه علم. اما به نظرم قطعا ارجاع غلطی است. در هر صورت فلسفه علوم کلا متاخر از خود علم است و این مطلب هیچ ربطی به آن بحث ندارد. یعنی چه شما بخواهید علم را توصیف کنید چه در موردش توصیه کنید فلسفه علم رتبتا متاخر از آن است. بعضی خیال کردند اگر بگویند این علم توصیفی است، متاخر خواهد بود و اگر بگویند توصیهای هست مقدم خواهد بود. میگوییم چرا مقدم است جواب میدهند او توصیه میکند که علم باید اینطور باشد. پس یک هویت قبلی این علم باید داشته باشد تا آن توصیه را بکند. یعنی کارکرد را، با رتبه خود علم خلط کردند. ممکن است در کارکردها خیلی از رتبهها بهم بخورد اما این ربطی به خود رتبه علم ندارد.
به هر حال به این بستگی دارد که ما بگوییم فلسفه علم یک دانش توصیفی است یا توصیهای. کسانی که به فلسفه اولی علاقهمندند به هیچ وجه حاضر نیستند که فلسفه علم صرفا توصیفی باشد. لذا نهتنها فلسفه علم را توصیهای میبینند بلکه نقش توصیهای آن را پررنگتر هم میبینند لذا میگویند فلسفه علم سه نقش دارد: ۱٫ گزارشگر علم؛ البته به صورت ماهوی، کلنگر، نظاممند با همان خصوصیات؛ ۲٫ ارزیاب، یعنی سنجش کند. مثلا بگوید این قضیه یا این روش در علم اصول معتبر نیست، ولی این روش معتبر است.
سوالی مطرح میشود: پس تکلیف خود علم اصول چیست؟ اگر فلسفه اصول بخواهد بگوید فلان قضیه معتبر است یا نه؛ و بگوید شهرت حجت است یا نه؛ استصحاب معتبر است یا نه؛ پس همان هم تایید کند! جواب میدهند او از نگاه بیرونی میگوید و عالم اصولی از نگاه درونی. یعنی عالم اصولی از طریق چهارچوبها و ضوابط علم اصول، معتبربودن حجج را تعیین میکند اما فلسفه علم با نگاه بیرونی و با چهارچوب فلسفی. فلذا یک خدمت به عالم اصولی این است که فیلسوف علم او را از بیرون متوجه کند ؛ زیرا او فقط به چهارچوبهای اصولی توجه دارد و مثلا حجت شهرت را ثابت میکند. از نگاه فلسفی و بیرونی که فیلسوف علم نگاه میکند ممکن است این کار عالم اصولی خطا باشد.
این با روش های معتبر عمومی در علوم سازگار نیست. لذا یک مرتبه سوم هم برای فلسفه علم قائلند که آن مرتبه: ۳٫ توصیه کننده است یعنی به علم پیشنهاد بدهد و بگوید ما به علم اصول پیشنهاد میدهیم به عنوان یک فیلسوف علم این قسمتها را از علم اصول حذف کنیم و بحث نکنیم. یا شما این خلأها را در علم اصول دارید و اینها را بیافزایید. بنابراین، این دیدگاه حداکثری میگوید فلسفه علم نگاهش، هم توصیفی است و هم توصیهای؛ یعنی سه کارکرد دارد:
۱- گزارش و توصیف دقیق و تحلیل عمیق از علم،
۲- آسیب شناسی، ارزشگذاری، سنجش علم و قضایای پایه آن علم،
۳- توصیهها و پیشنهادات به علم در صورت نیاز. لذا همینها را هم در فلسفه علم اصول پیاده میکنند.
ما نمیخواهیم این پرونده را باز کنیم اما این نگاه تا حدی وابسته است به دیدگاه کلان ما در باب علم یعنی رویکردهای علم که آیا ما اثباتگرا هستیم یا تحلیلیتفهمی هستیم؟ آیا مکتب انتقادی را قبول داریم؟ نمیخواهیم این پرونده را باز کنیم. لذا میخواهم مقداری به آن بحثها بر میگردیم که توقعات ما از فلسفه علم صرفا توصیفی باشد یا توصیهای هم باشد؟ بخشی از دیدگاههای رایج در دنیای علم به لحاظ رویکردی چون الان غیراثباتی و غیر تحققی است بیشتر تمایل به گزارش دارند و میگویند توصیه در هر علمی نتیجه فعالیت عالمان است. علم ذاتا توصیهکننده نیست؛ علم پیشبینیکننده است. یعنی علم فقط میتواند بگوید: اگر اینطور کنید آنطور میشود. لذا به عالمان اصولی توصیه نمیکند. به آنها میتواند بگوید اگر این مباحث را حذف نکنید طبق نظرات علمشناسانه ما شما بعد از سهدهه علمتان تعطیل خواهد شد. یا میگوید اگر مباحث زائد را حذف نکنید چون بحران هویت در علم شما پیش میآید این اتفاق خواهد افتاد. توصیه نداریم ولی عالمان خودشون توصیه را از دلش بیرون میآورند.
اصول فقه درونی کار میکند و فلسفه اصول فقه، بیرونی
با این تمایز بحثهای فلسفهای اصولی ما به توصیه منتهی نمیشود، طبق این مبنا یا به توصیه کلی منتهی میشود. بالاخره تعیین تکلیف برای مسائل علم اصول نمیکند. فلسفه فقه و فلسفه اصول فقه چه فرقی دارند؟ چرا اصلا باید مشترک باشند؟ فلسفه هر علمی با فلسفه علم دیگر فرق دارد. مگر میپرسیم فلسفه علم فیزیک با فلسفه علم شیمی چه فرقی دارد؟ اصلا اشتراکی ندارند. از دو ناحیه همیشه باید این پرسش را پرسید:
۱- اولا همه فلسفههای علوم معین شاخهای از فلسفه علماند. بنابراین روابطی بین این شاخههای مختلف میتواند برقرار باشد کما اینکه رابطهای بین آن شاخه و خود فلسفه علم خواهد بود؛
۲- بین بعضی از علوم یک رابطه طولی وجود دارد؛ لذا وقتی بخواهید فلسفه را از طریق همان علم و از طریق رابطه طولی تقریر کنید با آن علم متاخر هم درگیر میشوید. چون این علم در علم بعدی اثر دارد. شما یک فقه دارید و یک اصول فقه. اصول فقه دانشی است که روش استنباط و ادله استنباط فقهی را تعیین میکند. پس اگر این علم فقه، روش و ادلهای بخواهد کدام علم باید تامین کند؟ اصول فقه.
از طرف دیگر میگوییم یک فلسفه فقه هم داریم که میگوید موضوع علم فقه چیست؟ مبادی آن چیست؟ غایتش چیست؟ و غرضش چیست؟ بخشی از کاری که فلسفه فقه برای علم فقه انجام میدهد مبادی و پیشفرضهای آن است. سوال: بعضی از این مبادی و پیشفرضها فقط مبادی و پیشفرضهای فقه نیست مبادی و پیشفرضهای اصول هم هست. تکلیف اینها چیست؟ پس باید فرق بین فلسفه اصول فقه و فلسفه فقه را بگوییم. مثلا «تعیین شارع» هم جزو مبادی مهم فقه است و هم مبادی علم اصول؛ هر دو علم بر آن متوقفاند. چون تعیین شارع، هم در تبیین حجج در علم اصول به کار میآید و هم در تبیین احکام در علم فقه. «دائمی یا موقتبودن شریعت» نیز، هم در علم اصول جز مبادی است و هم در علم فقه.
سهم فلسفه فقه چیست و سهم فلسفه اصول فقه چیست؟
دو پیشنهاد وجود دارد: اول تقسیم کار؛ فلسفه هر علمی باید مبادی اختصاصی آن علم را بیابد. لذا فلسفه فقه، فقط باید مبادی اختصاصی علم فقه را فهرست کند. مبادی مشترک بین فقه و اصول را نباید در فلسفه فقه بحث بکنند. آیا فلسفه اصول هم بحث نکند؟ اینجا این نظر دچار تردید میشود زیرا با همین منطق فلسفه اصول هم حق ندارد از مبادی مشترک بین فقه و اصول بحث کند. فقط باید مبادی اختصاصی علم اصول را بحث کند. آیا واقعا علم اصول این همه مبادی اختصاصی دارد؟ این مبادی اختصاصی میشود «مبادی قریب». پس هر فلسفه علمی از مبادی بعید بحث نکند. پس مبادی مشترک بین این دو را نه فلسفه فقه بحث میکند نه فلسفه اصول فقه. پس چه کسی بحث کند؟ میگویند این را در فلسفه علوم اسلامی بحث کنید یعنی اعم از اصول و فقه و فلسفه و کلام.
مبادی قریب فلسفه علوم اسلامی
مبادی قریب یعنی قریب به هر علم. مبادی قریب به هر علم نداریم چون اگر مبادی قریب به هر علم بود که در فلسفه خودش بحث میشد. پس در فلسفه علوم اسلامی مبادی قریب علم اصول را بحث نمیکنیم چون در فلسفه علم اصول میرود. مبادی قریب علم فقه هم که بحث نمیکنید چون آن هم در فلسفه علم فقه بحث میشود. مبادی قریب علم کلام هم که بحث نمیکنیم چون آن هم در فلسفه علم کلام است. پس در فلسفه علوم اسلامی چه چیزی را باید بحث کنیم؟ همه مبادی بعید را بحث کنیم؟
پس چرا میگوییم فلسفه علوم اسلامی. مگر قرار نشد فلسفه علم، مبادی قریب را بحث کند؟ اینکه دچار تناقض میشود. بماهو علوم اسلامی یعنی مبادی قریب به کل علوم اسلامی. پس پیشفرض در فلسفه علوم اسلامی این است که اول علوم اسلامی را باید مجموع کنید و این مجموعه را بهعنوان کل در نظر بگیرید. سؤال این است که آیا همه علوم اسلامی یک علماند؟ یا علوم متعددند؟ ظاهراً علوم متعددند. علمی دیگر نداریم که بگوییم شاخه شاخه شده و شده علوم اسلامی. ما چنین علمی نداریم. مثلاً علمی به نام اسلامشناسی، الهیات اسلامی. بگوییم این یک علم است و آنها شاخههای آن علمند. ظاهراً علم فقه، علم کلام و فلسفه اسلامی همه علومی هستند در عرض هم؛ یعنی علم مادری وجود ندارد که اینها را دربربگیرد.
نکته دوم: اگر راهحل را اینطور بگذاریم که مبادی بعید را تأویل به ماقبل بدهیم. میگوید خب در خود علوم اسلامی هم برخی مبادی مشترک بین علوم اسلامی است. و بقیه؟ میگوید آن هم راه حل دارد؛ آنها را میبریم جزو فلسفه علم.
تنبیه: (با این نگاه لازم است یک علم مادر تأسیس کنیم که باید روی آن اسم بگذاریم مثل علم اسلامشناسی. علم الهیات اسلامی. باید علمی داشته باشیم که فلسفه آن علم را بتوانیم تأسیس کنیم. شاید یکی از دلایلی که علوم اسلامی نمیتوانند مستقیماً به سایر علوم وصل شوند و سخت است که ارتباطاتشان را توضیح بدهیم، این است که باید از طریق علم مادر با سایر علوم ارتباط برقرار کنیم؛ یعنی ما نمیتوانیم علم کلام را با جامعهشناسی مقایسه بکنیم.
باید علم مادر آن را به دست بیاوریم که مثلاً اسلامشناسی باشد، بعد بگوییم اسلامشناسی چه ارتباطی با زیستشناسی دارد. این ارتباطات را اینطور، راحتتر میشود توضیح داد؛ و همین پرانتز را اگر تکمیل بکنیم ممکن است در آن شرایط اتفاقات دیگر هم بیفتد؛ یعنی ممکن است به این نتیجه برسیم که بهتر است از خیرِ بعضی از علوم اسلامی که هرچه تلاش میکنیم مختصات علمی پیدا کنند و تلاشمان موفق نبوده بگذریم و همه را به همان علم مادر احاله بدهیم. لازم نیست همه شاخههایش الان علم باشد. دوسهتایی که الان واقعاً خصیصههای علم دارندرا باقی بگذاریم و آنهایی که ندارند مثلاً در مورد علوم قرآن بعضی چنین ادعایی دارند میگویند علوم قرآن اصلاً علم نیست کدام یک از مختصات علم را دارد. بعضی در مورد فلسفه اسلامی این را میگویند؛ میگویند اگر فلسفه اسلامی، فلسفه است متعلق بهکل جهان فلسفه است اگر هم قیدی دارد. این قید چیست؟ اگر کلام است خب بگویید علم کلام. لذا ماندند چه کار کنند الان در طبقهبندیِ فلسفه خود نهادهای علوم اسلامی، تزلزلی وجود دارد مثلاً در بودجههای خود دفتر من یادم است بعضی سالها بودجه در ردیف علوم انسانی میآید، بعضی سالها در علوم اسلامی میآید. ما در میز علوم اسلامی میگوییم فلسفه جزو قلمرو ما است. میز علوم انسانی هم که ستاد اسلامیسازی علوم انسانی میگوید نه این جزو ما هم هست ما با آن کار داریم. خلاصه تکلیف آن روشن نیست. لذا در هر دو طرف موفق هم بوده.
بحران علوم اسلامی، بحرانی طبقهبندی است
میخواهم پرانتز را ببندم اما دلم نمیآید چون ما باید مشکلات ارتباطات علمیمان را در سطح بینالملل با تدبیر خودمان حل کنیم. کسی از بیرون نمیآید برای علوم اسلامی کاری بکند. فعالیتهای علم شناسانه هم در سایر کشورهای اسلامی به سرعت ایران رشد نمیکند. نمیخواهم بگویم قدمتش از ایران کمتر است. نمیخواهم بگویم اصلاً کار نشده است اما با سرعتی که ما دنبال میکنیم دنبال نمیکنند. لذا بهتر است برای مسئله ارتباطات علوم اسلامی با هم که علم مادرمیخواهد یا نمیخواهد، طبقهبندی و… واقعاً فکر جدی بشود.
الان بحران علوم اسلامی واقعاً بحران طبقهبندی است. هم طبقهبندی درونی و هم طبقهبندی بیرونی. وگرنه زحمتهای هزارساله عالمان ما ممکن است اصلاً در عرصه بینالملل دیده نشود. کسی متوجه آن نشود. بعد کمکم به جوانهای ما که متأثر از فضای جهانی در حوزه علم هستند این احساس دست بدهد که ما اصلاً چیزی داریم یا نداریم. واقعاً این تردید حتی در بعضی از طلبههای ما متأسفانه رخ داده چون ترجمه با ادبیات علم فلسفه جدید نکردیم و از آن طرف تسلط به میراث علمی خودمان ندارند این تصور میشود که خیلی چیزی نداریم.
لذا ما باید از اساتیدی که تسلط بر این میراث کهن دارند این پرسشها را بکنیم؛ یعنی از کسانی مثل حضرت آیتالله مروارید که به متون اصولی مسلطاند سؤال کنیم آیا این بحث شده یا نشده. ما خودمان تعابیر، مفردات و اصطلاحاتی که استفاده میکنیم متأثر از فضای جدید است چون عین این اصطلاح را میبینیم سابقه ندارد ممکن است خیال کنیم این بحث کلاً بیسابقه است. کسی نظری نداده حرفی نزده کما اینکه در مورد نشانهشناسی در علم اصول بحث نکردیم؛ هرمنوتیک بحث نکردیم. کلی نظریه تفصیلی در علم اصول دارید که اگر متناظر کنید به قول یکی از اساتید دنیای علم را مبهوت خواهد کرد. ولی چون استخراج نکردیم چون مسلط نیستیم چون خوب عرضه نمیکنیم چون ترجمه نمیکنیم ترجمه فقط ترجمه زبانی نیست گاهی ترجمه علمی نیاز دارد؛ یعنی به زبان فلسفه علم منظور انگلیسی، عربی و فارسی نیست. با اصطلاحات آنها ترجمه بکنیم واقعا ًآوردههای زیادی داریم. من وقتی کتاب «از نشانههای دیداری تا متن» بابک احمدی را گرفتم که کتابی است کاملاً غیر مرتبط با ما، با همین سواد اصولی نیمبندی که داریم همه همان هفتادهشتاد صفحه اولش را حاشیه زدم. گفتم شبیه این بحث را در فلان جای اصول داریم. در اینجا ما نقدش را کردیم. این را که ایشان گفتند مثلاً یک نقل مرجوع است که پنبهاش از سه قرن قبل زدهشده. نمیخواهیم بگوییم در هرانچه در دنیای علم است، هیچ حرف تازهای نیست اما اینکه بگوییم هیچ حرف قابل عرضه در ایران نیست و چیزی برای عرض نداریم قطعاً یک پندار غیرمنطبق با واقعیات تاریخ علوم در تمدن اسلامی است).
حالا میتوانیم بگوییم فلسفه علم اصول چیست؟ موضوع و فایدهاش چیست؟ مطالبی که بیان شده به این معنای نیست که موضوع علم اصولاند. موضوع علم اصول تعیینکننده این بحثهاست. کما اینکه غرض علم اصول هم میتواند در این بحثها مؤثر باشد. فلسفه علم اصول چیست، یعنی ساختار فلسفه علم اصول چیست؟ اول من بحثهای کلی آن را عرض بکنم. آنچه عرض میکنم دیدگاه بنده است ممکن است خطا هم باشد. معنای دیدگاه بنده این است که دیدگاههای دیگر را قبول ندارم و به آنها نقد دارم که اگر در پرسشها آمد بعد نقل خواهم کرد که اشکال آن چیست یا چرا به آنها افزوده یا نیفزودهایم را جواب خواهم داد.
بحث اول عمده چیستی علم اصول است. بحثهایی مثل موضوع علم اصول، فایده، تعریف، قلمرو و ساختار. من همه اینها را در چیستی علم اصول جا میدهم. این اولین مبحث مهم علم اصول است.
بحث دوم تمایز و ارتباط علم اصول با سایر علوم. هم تمایز هم ارتباط. لذا مسئلهای مثل ضابط مسئله اصولی که از هنرنماییهای اصولییین ما است را در اینجا جای میدهم.
بحث سوم معرفتشناسی علم اصول است؛ معرفتشناسی علم اصول یعنی منابع معرفت در علم اصول چیست؟ به چه چیزی حق دارید استناد کنید؟ معتبربودن یک قضیه اصولی با چه چیزی سنجیده میشود؟ صدق یک قضیه اصولی چگونه سنجیده میشود؟
بحث چهارم روششناسی علم اصول. یعنی روشهایی که در علم اصول باید حکم را کشف کنیم یا مسئولیت در برابر حکم را تعیین کنیم که تقریباً کل بحثهای ما از این دو بیرون نیست: یا ما مشغول کشف حکم هستیم؛ یا مشغول تعیین مسئولیت در برابر حکم. یعنی بحثهای تنجیز و تحذیر. بگذریم که بعضیها مثل مرحوم آیتالله خویی میگویند: ما درواقع یک کار بیشتر نمیکنیم که همان تعیین مسئولیت است منتهی تعیین مسئولیت گاهی با واسطه است یعنی چون ما حکم را کشف میکنیم تکلیف ما در باب امارات در برابر حکم معلوم میشود؛ یا مستقیماً تعیین تکلیف میکنیم که میشود اصول عملیه. این همان است که شهید صدر و آقای فضلی شاگردان آیتالله خویی رضوانالله علیهم اجمعین فرمودند که مباحث علم اصول یا تعیین وظیفه عملی مکلف است مباشرتا یا غیر مباشر و از طریق کشف حکم. به نظر بنده این همان تفسیر مطالب آیتالله خویی است و چیز بیشتری نیست. پس روشهای ما چیست؟ از چه روشهایی استفاده میکنیم؟ روش عقلایی یا تجربی یا نقلی ؟ محل کاربرد هر کدام از این روشها کدام است؟
بحث پنجم مفروضات و مبادی تصدیقی علم اصول است که من به دلیل اشکالاتی که استادم حضرت آیتالله مروارید فرمودند مایل به تفکیک مبادی اصل نیستم. مثلا مبادی را تقسیم می کنیم به مبادی لغوی، مبادی فلسفی، مبادی کلامی، مبادی احکامی. اگر مبادی را تقسیم نکنیم مجبور هم نیستیم به اشکالاتی که دستهبندی ارائه شده، پاسخ بدهیم. ضمناً مجبور نیستیم از آن دسته مبادی که در سایر علوم بحث میشود بگوییم.
بحث آخر هم تطور و میراث علم اصول است؛ نه از جهت تاریخنگاری بلکه از جهت اعتبار سنجی؛ یعنی علم اصول چه تحولاتی را از سر گذرانده و دستآورد علم اصول در این ادوار چه بوده؟ این اجزاء میتواند نباشد یعنی نیاز نیست لزوماً تاریخنگاری علم اصول مطرح بشود. فرق بین وقایعنگاری علم اصول و بین اینکه شما تاریخ تحول بگویید، این است که وقایعنگاری کار جزئی است. بهتر است وقایعنگاری علم اصول در فلسفه علم اصول مطرح نشود.
چرا آموختن فلسفه اصول فقه ضروری است؟
شش دلیل را ذکر میکنیم:
دلیل اول پاسخ به همان سؤالات درجه دومی درباره علم اصول است که قبلاً عرض شد، یعنی مایلیم بدانیم منابع علم اصول چیست، چهطور باید مسئلهای را در علم اصول حل کنیم، روش استنادی ما چهگونه است، جنس گزارههای اصولی چیست. میتوانیم پاسخ این سؤالات را در فلسفه علم اصول جستوجو کنیم؛
دلیل دوم این است که باید توجه داشته باشیم که غرض فلسفه اصول فقه چیست، صرفنظر ازسؤالاتی که کنجکاوی ما را به سمت یادگیری فلسفه اصول فقه میکشاند باید بفهمیم که اصلاً خود فلسفه اصول فقه، غرض و هدفی دارد. «تحلیلهای کلان علم اصول درباره علم اصول»، «نگاه کلنگر» و «تنظیم مناسبات در علم اصول» اغراضی هستند که فلسفه اصول فقه دنبال میکند یعنی میخواهد غیر از گزارش، به پیشنهادها، ارزیابیها وسنجشهایی برسد. ما آن سنجشها و ارزیابیها را درباره علم اصول لازم داریم یا نه؟ اگراین غرض را لازم داریم پس به فلسفه اصول فقه هم نیازمند خواهیم بود؛
دلیل سوم بحث اثبات مفروضات علم اصول است. خیلی وقتها گفته میشود علوم اسلامی یا علم اصول، مبتنی بر خطوط قرمزند، یعنی وجود اصولِ موضوعه را اینگونه تعبیر میکنند که اینها خطوط قرمزند و حال اینکه همه علوم، اصول موضوعه دارند؛ یعنی مفروضاتی دارند که رتبه پیش از آنها داشته و در جای دیگری اثبات میشوند. این سخن که بگویند علم اصول یا علم فقه مبتنی بر یکسری تصدیقات است، مثلاً مبتنی بر صدقِ وحی است پس خط قرمز دارد، اشکال دارد؛ تمام علوم شما هم مبتنی بر امکان شناخت واقعیت است پس چهطور است بگوییم همه خط قرمز دارند، اثبات این مفروضات وقتی انجام شد، بعد معلوم میشود که چه مقدار از این مفروضات به ادعای برخی ایدئولوژیک است و چه مقدارش علمی است و اثبات واقعی و علمی دارد؛ ایدئولوژیک نیست صرفاً یک عقیده نیست که ما پیش از علم این عقیده و موضع روانی را اتخاذ کرده باشیم، بعد آمدهایم داخل علوم استنباطی مثل اصول و فقه بخواهیم بحث کنیم؛ آن وقت بگویند بله شما پیشفرض عقیدتی دارید یا دانش شما تابع ارزشهای شماست و لذا کار غیر علمی میکنید؛ خیر، اثبات مفروضات و شناسایی آنها کار فلسفه علم اصول است. البته ممکن است بخشی از این مفروضها نیاز به اثبات جدیدتری داشته باشند. وقتی آنها را شناسایی کرده و با دقت از مسائل علم اصول متمایز کنیم، جزء قیاسهای مخفی نمیشود که مقدماتش مخفی است و دیده نمیشود و تفتن به این مفروضات نداریم، آشکارسازی مفروضاتِ علم اصول یکی از اغراض فلسفه علم اصول است؛
دلیل چهارم ایجاد یک درک کلی از علم اصول: درک کلی، با درک جزئی نتایج متفاوتی را به دنبال دارد، درک جزئی خیلی وقتها عمق میدهد، اطلاع و عمق را نسبت به آن مسئله یا آن حوزه ایجاد میکند اما اِشراف ایجاد نمیکند، نمیتواند دانش ما را در آن حوزه، منسجم بکند، این درست مثل این است که گاهی شما در کوچههای یک شهر حرکت کنید و به تماشای ساختمانها و خیابانها و آدمهایی که در شهر تردد میکنند بپردازید؛ گاهی فاصله میگیرید و نقشه شهر را از بالا میبینید؛ کسی که داخل خیابانها راه میرود هیچوقت نخواهد فهمید که شهر به چه شیوه خیابانکشی شده، این شهر در مجموع بزرگ است یا کوچک، این شهر با چه شهرهای دیگری مجاور است، در میان چه کوهها و عوامل طبیعیای قرار دارد. تا از داخل شهر بیرون نیاییم و از بیرون نگاه نکنیم این نگاه و این اطلاعات به ما داده نمیشود. بله این نقد بر ما وارد است که گرچه ما مسائل را خیلی دقیق و عمیق بررسی میکنیم و از این منظر چه در اصول و چه در فقه، آدمهای دقیقی را پرورش می دهیم، اما چون فلسفه این علوم را کمتر کار میکنیم، نگاه نظارتی، کلنگر و نظاممند به علم نداریم؛ لذا نوعی تعریفناشدگی و ابهام در هویت کلی آن علوم داریم؛ یعنی طلبه، نزدیک چهار هزار ساعت اصول میخواند اما اگر چند پرسش اساسی مطرح بکنیم که فرق اصول با فلسفه چیست؟ هدف علم اصول چیست؟ چرا اهمیت دارد؟ همه نمیتوانند بهراحتی توضیح بدهند و معمولاً به مشکل میخورند؛ لذا در دورهای که کوران کار علمی جزئی هم صورت میگیرد، چون قبلاً این پرسشها و نگاه کلنگر طرح نشده، بحران هویت علمی به سراغ ما میآید یا جلوههای دیگری ما را از مسیر آن علم جدا میکند، چون نگاهمان کلنگر نیست، گاهی نظاممند و منسجم هم نیست.
یکی از بهترین کتابهای اصولی که سعی کرد است نگاه فلسفه علمی داشته باشد و در ابتدای کتاب، مَبادی کار را ببیند، مقدمات کار را توضیح بدهد، نگاه کلی و اشرافات کلی بدهد، حلقات شهید صدر است. در ابتدای حلقه اول که اولین کتاب اصولی هم هست، هفتهشتده صفحه ایشان بحث میکند که علم اصول چیست، به چه کار میآید، جایز است یا نه، منطق فقه است یا چیز دیگری. این عامل، در کنار زنجیرهواربودن مباحث باعث شده است، اغلب کسانی که این کتاب را درس میگیرند میگویند: تازه سر و ته علم اصول به دستمان آمده است. هرچند شما رسایل و کفایه خوانده باشی، با حلقه دو آقای صدر، تازه سر و ته علم اصول را می فهمی. یک دلیل، آن نگاه بیرونی کلنگر و نظاممند در این کتاب است که در مقدمه و ابتدای برخی از مباحث وجود دارد؛ لذا این نگاه کلنگرانه باعث میشود طلبه اصول را به عنوان یک مجموعه، درست تصویر بکند و بتواند ارتباط اندامها و ارگانهای این علم را با همدیگر به خوبی بفهمد. مزایای علم، کارکردها، قلمرو و ارتباطاتش را بهتر درک بکند.
یک اثر این نگاه کلنگر این است که انسان میداند درباره کاری که انجام میدهد چه چیزی باید بگوید، یعنی قضاوت یا ارزیابی مسیری که الان درون آن مسیر هستیم. ما تا وقتی اصول میخوانیم درون کوچههای علم اصول هستیم؛ اگر کسی بخواهد بگوید ما دقیقاً از کجا آمدهایم و کجا میرویم باید از بالا عکسبرداری ماهوارهای کند، توضیح بدهد و بعد میتواند مسیر ترددش را شناسایی کنید؛ لذا اگر کسی از خود ما درباره کاری که انجام می دهیم سؤال کند، چون تعریف کاملی نداریم گاهی انگیزه ما هم برای تداوم مسیر کاهش مییابد. هرقدر جلوتر میرویم، این انگیزه کمتر میشود. این نگاه کلنگر میتواند به ما کمک کند که با انگیزهای قوی از ابتدا تا انتها کار اصولیمان را دنبال کنیم. البته در سایر علوم هم همینطور است؛ فلسفه فقه نسبت به فقه، فلسفه شیمی نسبت به شیمی و… . فلسفههای علم چون نگاه کلنگر، نظاممند و از بالا به پایین دارند، ارزیابی کلی به ما میدهند. کسی که خانه میسازد، اگر بخواهد نظر خود را درباره خانه بگوید، ده قدم عقب میرود، نگاهی کلی میکند و میگه خوب است یا نه. تا فاصله نگیرد و از دور نگاه نکند، نمیتواند ارزیابی کلی هم ارائه بدهد. چون ما این ارزیابی کلی را نداریم لذا ممکن است متوجه عظمت ساختمان اصولی هم نشویم؛ ممکن است جذابیتها و نقاط قوت و ظرفیتهایش را هم نفهمیم و لذا به اندازه کافی انگیزه برای ادامه نخواهیم داشت.
دلیل پنجم بحث توسعه و تکمیل خود علم اصول است: شکی در این نیست که هر علمی باید رشد کند و تکمیل شود؛ اما به کدام سمت باید برود؟ عدهای میگویند بعضی از مباحث در علم اصول زائد است و باید حذف کنیم؛ عدهای میگویند: خیر این علم اصول ناقص است. جناب آقای علیدوست مکرراً گفتهاند که ما دفتر دومی برای اصول فقه لازم داریم و آنچه در این اصول فقه است، نقصان دارد؛ مباحثی باید طرح شود که هنوز در علم اصول طرح نشده. بالاخره کدام یک از این نظرات درست است؟ اگر بخواهیم علم اصول را توسعه و تکمیل کنیم باید همزمان مباحثی که واقعاً زائد است کنار برود و مباحثی که نقصان دارد، تکمیل شود؛ لذا علم اصول در خطری دوطرفه است و نجاتش از هر دو خطر مستلزم کار فلسفه علمی درباره علم اصول است. هم خطر تورم این علم را تهدید میکند و هم خطر تحلیلرفتن. عدهای برخلاف بعضی از طلبهها که میگویند علم اصول رو به تورم است و باید تورمش را کنترل کرد میگویند: نه برعکس است، همینجور که پیش میرویم علم اصول چند پاره میشود، بخشی از علم اصول به فلسفه فقه واگذار میشود، بخشی از آن به فلسفه اولی، بخشی به معرفتشناسی، روششناسی و فلسفه علم به صورت مطلق، بخشی هم که توی فلسفه علم اصول شده است؛ لذا خطری که پیش رویِ علم اصول است تحلیل و نابودی است، نه تورم. ممکن است راجع به کتابهای درسی بتوان گفت که کتابهای درسی در صد سال اخیر به تدریج متورمتر شده، اما آیا این به معنای این است که علم اصول هم واقعاً متورمتر شده؟
وقتی قلمرو علم اصول معلوم نباشد در خطر این اختلاطها هست. این احساس اختلاط ناشی از این است که مرز علم اصول با سایر علوم خیلی روشن نیست؛ لذا دست روی مسائل الفاظ میگذارید میگویند: اینها بحثهای لغوی است و به علم اصول ربطی ندارد. روی مباحث عقلی دست میگذارید، میگویند اینها بحثهای فلسفی است، اخیراً بحثهای اصول عملیه مثل برائت را هم میگویند بحثهای فلسفی حقوقی است. لذا میگویند علم اصول مخلوطی شده از علوم دیگر یعنی همه «وغیره«هایی که برای استنباط لازم است. چون مطالبی که برای استنباط لازم است و جزء علوم دیگر میباشد در خود آن علوم بحث میشود؛ آن مطالبی که «و غیره» هست، مخلوطی از همه آن مطالبی است که مال علوم است ولی آن علوم به هر دلیلی بحث نکردهاند. لذا علم اصول اصلاً هویت مستقل ندارد، مخلوط و ملقمهای است از مسائل وابسته به سایر علوم. بخشی از مسائلش مربوط به فلسفههاست، چون فلاسفه بحث نمیکنند ما وجود ذهنی و اعتباریات را بحث کردیم؛ چون علمای بلاغت یا صرف و نحو درباره حقیقت، مجاز و مانند اینها خوب بحث نکردهاند اصلاح و تقیید را خوب واکاوی نکردند داریم بحث میکنیم. پس روزی که همه علوم به طور کامل به وظیفهشان عمل بکنند، علم اصولی نخواهیم داشت.
بعضیها هم میگویند: خیر، علم اصول مطالبی دارد که غیرعلمی است و اگر در علوم دیگر هم طرح شود، به این صورت طرح نمیشود. ایشان میپندارند چون اصول به مباحثی که علوم دیگر به شایستگی بحث نکردهاند، میپردازد مثلا اصولیون وارد بحثهای فلسفی که شدند خراب کردند، پس بهتر است اصلاً ورود پیدا نکنند و آن بحثها را به اهلش واگذارند. اهل لغت هم میگویند بحثهای لغوی و بلاغی را شما بلد نیستید؛ شما خیلی عقلگرایید و این مباحث را بلد نیستید، اینها را تحویل ما بدهید. میگویند شما چون تجربه کافی در قانونگذاری و تلقین هم ندارید، بحثهای اصولِ عملیتان به درد نمیخورد، ان را هم به فلسفه حقوق واگذار کنید. با این سخنان، از علم اصول، علمی منزوی و محدود با مشتی مسائل که به صورت علمیه لازم و در چارچوبهای قابل دفاع طرح نشدهاند، میماند؛ چیزی شبیه به کیمیا و علم اعداد و علم حروف و رمل و مثلاً علم جفر و… که چون همه گفتهاند بخوانید به آن پرداخته میشود. هرکس علوم غریبه را بداند، فضلی است؛ حالا شاید به کار هم نیاید ولی، فضلی است. داوری در مورد همه اینها و اینکه توسعه علم اصول بهگونهای صورت گیرد که نه علم اصول متورم شود، نه منزوی، نه تقلیل و تحلیل برود و نه مخلوط با سایر علوم شود، نیازمند فلسفه علم اصول است. در علم اصول باید تعیین و تکلیف کنید که مسائل علم اصول چیست؟، کجاست؟، جنس مسائل اصولی چه فرقی میکند؟
من یک مثال بزنم در کنار همه اختلاطهایی که ادعا میشود، عدهای در ابتدای علم اصول هنگام تعریف گفتهاند: باید طوری تعریف کنیم که مسائل غیراصولی داخل علم اصول نباشد. پس مباحث دلالت و الفاظ و وضع آنها که اصلاً اصولی نیست، بیرون میرود؛ خوب که فکر میکنیم میبینیم امر و نهی هم بحثهای دلالات عام لغوی است، چرا باید داخل اصول باشد؟! ما راجع به چه بحث کنیم؟ فقط راجعبه حجج و اَمارات و ادلّه؟ اصول عملیه چهطور؟ اصول عملیه که خود حکم شرعیاند. مثلاً در مناهجالاصول تعریفی ارائه میدهند؛ بعد میگویند: ممکن است اشکال شود به مقتضای این تعریف. نهفقط قواعد فقه از علم اصول بیرون رانده میشود، اصول عملیه و در رأس آنها استصحاب هم بیرون میرود. میگویند: بیرون برود، چه میشود؟ در فقه بحث میکنیم؛ هفتصد سال در اصول بحث کردیم، از این به بعد در فقه بحث میکنیم. میخواهم بگویم اینها صرف ادعا و نقلقول نیست، تعریف علم اصول، روی حذف و اضافات عینی در علم اصول، اثر گذاشته است.
در مقابل بعضی میگویند: ما اصلاً مسئله مشترک نداریم. جالب اینکه آخوند وقتی به مسئله مشترک میرسد میگوید: پس معلوم میشود ما با علوم دیگر، مسائل مشترک داریم، اشکالی هم ندارد. یعنی در واقع میگوید: این مسائلِ مشترک با فلسفه، نباید باعث شود از علم اصول حذف کنیم. خوب مگر تمایز علوم به موضوعات نیست؟ حالا که اینطور است اصلاً تمایز با موضوعات هم نیست؛ تمایز به غرض است؛ لذا اگر موضوعات و مسائل مشترکی باشد، علم اصول هویتش تحلیل نمیرود. ببینید کار تا کجا میکشد! همه این مباحث از کجا شروع میشود؟ برخی مسائل هست که آنها با فلان علم مشترک است، اگر این مسائل را بیرون نیندازیم کار به اینجا میرسد که کلاً بگوییم تمایز علوم به موضوعات نیست. اگر به موضوعات نیست بفرمایید که موضوعات علم اصول چیست؟ نمیتوانیم پیدا کنیم چون هر چی بگیم تعدادی از مسئل بیرون میرود؛ جامع بین مسائل متشتط است که ما هم نمیدانیم چیست و لازم هم نداریم بدانیم چیست. به قول بعضی از اصولیون عجز بعضی از اصولیان از یافتن موضوع واحد.
بعضی از اصولیون دیدگاه مقابلی دارند. محقق اصفهانی میگوید ما یک مسئله مشترک هم، بین علم اصول با سایر علوم نداریم. امر، نهی؟ میگوید همه اینها زاویه بحثش کاملاً متفاوت است. بعد خودشان اصلاح کرده، میگویند: آن کسانی که میگویند مسائل ما مشترک است ولی حیث بحثش فرق میکند، حرف غلطیه. حیث بحث فرق میکند تا در خود آن مسئله یک حیثیت متفاوتی نباشد که ما نمیتوانیم حیث بحثمان را متفاوت انتخاب بکنیم پس معلوم میشود خود آن مسئله یک جهت متفاوتی دارد و آن جهت متفاوت وجه تمایز این مسئله با مسئله مشابه در فلسفه است. لذا نباید اشتراک دو سه لفظ باعث شود فکر کنیم این همان مسئله است. بعد میگویند مثلاً امر، در لغت هم معنای امر است، مگر ما در علم اصول دنبال معنای امر میگردیم. ما در علم اصول دنبال معنای قابل استناد امر در استنباط احکام شرعی میگردیم یعنی باید به حد استظهار برسد و این معنا در نصوص شرعی هم قابل انطباق باشد؛ نقطه نقض در اوامر شرعی هم نداشته باشد. اصلاً این مسئله کجا و دلالت امر در لغت کجا! اصلاً چه ربطی به هم دارند؟ وجه مشترکی ندارند. بعد محقق، چندتا از این مسائل را مطرح میکند؛ مثالهای معروفی که میگویند این مسئله مشترک است. میگوید: پس ثابت شد هیچ مسئله مشترکی ما نداریم. همه اینها بحثهای فلسفه علم اصولی است. اینکه این بحث اصولی هست یا نه؛ چه بحثهایی اصولی است و چه بحثهایی اصولی نیست؛ زاویه بحث ما در اصول فقه با قواعد فقه با فلسفه چه تفاوتی دارد؛ یا لااقل به قول آقایان حیث بحث ما، جهت بحث ما چه تفاوتی دارد؛ اینها همه بحثهای فلسفه اصولی است.
دلیل ششم رشد شاخصهای کیفی در علم اصول. توسعه علم فقط کمّی نیست که ما مسائلش را بگوییم و مثلاً اضافه بکنیم. مثلاً گفته میشود فلسفه تا قبل از فارابی چهل مسئله بوده و بعد از ابنسینا شده دویست مسئله؛ یا مثلاً جلدهای علم اصول در زمان سید مرتضی یا زمان شیخ طوسی رضوانالله علیهما یا دیگر کتابهای اصولی با همین تایپهای متعارف دو جلد میشود؛ الان هیچکدام از دورههای اصولی زیر هفتهشت جلد، نیست. این توسعه کمّی است. توسعه کیفی علم یعنی چه؟ رشد شاخصهای کیفی یعنی چه؟ یعنی استناد این علم. تمام علم اصول کارش این است که میخواهد احکام را مستند به شریعت کمک کند تا استنباط کنیم. وسلام