شیخ ما، با درس محبّت، ما گریزپایان را صباح و مساء به مدرسه میکشاند و در کنار فقه و اصول، به تلاوت و حفظ قرآن و ادعیه و سخنرانی و درستنویسی وادار میکرد. به اَدنی مناسبت، جلسهای میگذاشت، خواه برای کمیلخوانی و ندبهخوانی و خواه برای جشن غدیر و بعثت، تا ما را به خواندن با لحن و آواز یا به نوشتن مقاله و دکلمهخوانی تشویق کند.
شبکه اجتهاد: شیخ ما سینهای ستبر داشت که چون راه میرفت و دستها را به پشت میداد، شکوهش بیشتر میشد. صدای رسایَش با زنگی که در آهنگ سخنش بود شیرینی و حلاوت افزونتری مییافت. واژههای ادیبانهاش که ریشه در درس ادیبی بزرگ داشت، با لهجه نیشابوریاش ادیبانهتر مینمود، چهره استخوانیاش در زیر محاسن جوگندمیاش پنهان بود، و قامتش در کسوت روحانیت بلند مینمود.
آنگاه که دوزانو پشت میز کوچک تدریس مینشست، و کتاب بزرگ شرح لمعه را در برابرش میگشود، اِعراب متن را چنان بادقّت بر زبان میآورد و مخارج حروف را چنان درست ادا میکرد که گویا متنی مقدّس را برایمان بازمیخوانَد. چون درس فقه میگفت، هر جا که شایسته میدید، گریزی به اخلاق میزد و نکتهای آموزنده را با حکایتی شیرین یا شعری دلنشین به هم میآمیخت و آن را در کاممان میریخت.
گوش ما را با اشعار عربی که بهروشنی از مکتب ادیبانه نیشابور به یادگار داشت، آشنا میکرد و آن را با سرودههای فارسی خودش همراه میساخت که یا در عهد شباب گفته و یا در روزگار پَسین، با یاد اَطلال و دَمن مویه کرده بود. علاقهاش به ادبیات، خواه عربی و خواه فارسی، در گفتار و رفتارش هویدا بود و بیجهت نبود که هر چند جایگاهش بسی بالاتر بود، اما گاه بر کرسی تدریس مُغنی مینشست تا شعلههای سرکش درون را با زمزمه ادب فرو بنشانَد.
شیخ ما که مدیر مدرسه ما هم بود، با درس محبّت، ما گریزپایان را صباح و مساء به مدرسه میکشاند و در کنار فقه و اصول، به تلاوت و حفظ قرآن و ادعیه و سخنرانی و درستنویسی وادار میکرد. به اَدنی مناسبت، جلسهای میگذاشت، خواه برای کمیلخوانی و ندبهخوانی و خواه برای جشن غدیر و بعثت، تا ما را به خواندن با لحن و آواز یا به نوشتن مقاله و دکلمهخوانی تشویق کند و جایزه بدهد و پیشِ روی بزرگان، آفرینگوی ما باشد.
نیشابور برای شیخ ما سرزمینی مقدس بود که هر گاه از آن نام میبرد، جز با شکوه از آن یاد نمیکرد، و باری که در جوانی، چنان که افتد و دانی، «خِیام» را در آیه شریفه «حور مقصورات فی الخِیام» سوره الرحمن، با شَدّه خواندم و آن را «الخیّام» ادا کردم، با خاطر حوریان مقصورات باغ خیام نیشابور خندید و بسی خندید.
سالها از پس سالها گذشت، و شیخ ما از مشهد به نیشابور رفت، و امامِ جمعه شهر شد، اما چون شبی تا دیرشَب، در باغ آرامگاه خیام شب شعری برپا بود و شاعران، از یغمای خشتمال نیشابوری تا موسوی گرمارودی بودند و شعر میخواندند، خنیاگران مینواختند، امامِ جمعه هم نشسته بود، به احترامِ ادب، به حرمت شعر و به پاسِ سرایندگانی که از شهرش میگفتند؛ در بیابانهای نیشابور در یلدای شب/ پرتو روی تو را میجویم از دلهای شب/ گر کسی درهای شب را واکند بیند منَم/ چون شناباز اسیر موج در دریای شب..
شیخ ما مرحوم آیتالله عبدالجواد غرویان سالیانی دراز در نیشابور ماند و برای مردم خطبه خواند و چون روح بلندش از قالب تن رهید، فرهیختهمردم شهر کالبد تن او را چونان روزهای بودنَش گرامی داشتند و پیکرش را در جوار بقعه فضل بن شاذان نیشابوری و در کنار شهیدان شهر به خاک سپردند تا ادای دَین به معلّمی کرده باشند که تجربه گستردهاش در خُلق و خوی نیکو را به سان شهدی شیرین به آنان خورانده بود. روانش در بهشت برین آسوده باد.