علم اصول فقه فقط برای استنباط فقهی لازم است یا برای استنباط و اجتهاد در همه معارف لازم است؟ آیا اصول فقه فقط منطق کافی برای فقه است یا برای تمام علوم اسلامی به عنوان منطق کافی استفاده میشود؟
به گزارش خبرنگار اجتهاد، حجتالاسلام والمسلمین مجتبی الهی خراسانی، مدرس خارج فقه و اصول حوزه علمیه مشهد، عضو هیئت علمی دانشگاه باقرالعلوم(ع) و رئیس میز توسعه و توانمندسازی علوم اسلامی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، در دومین کارگاه آموزشی پژوهشی فلسفه علم اصول که چندی پیش از سوی گروه فقه کاربردی پژوهشکده اسلام تمدنی و مرکز تخصصی آخوند خراسانی(ره) در دفتر تبلیغات اسلامی خراسانی رضوی برگزار شد، به ارائه بحث با موضوع «اصول فقه یا اصول عام اجتهاد» پرداخت. گزارش تفصیلی سخنان مدیرمسئول «فصلنامه علمی جستارهای فقهی و اصولی» از فرارویتان میگذرد.
حجتالاسلام الهی خراسانی: بسمالله الرحمن الرحیم. سؤال اصلی در بحث پیش رو این است که اصول فقه یا اصول عام اجتهاد. شاید این پرسش در گذشته نیز به صورت نانوشته مورد توجه بوده است، اما به دلیل اینکه در دو دهه اخیر بحثهای روششناختی بیشتر مورد توجه قرار گرفته، این پرسش رسمیتر و صریحتر مطرح میشود. برخی پرسشها تابع یک دغدغه علمی است و در اتمسفر و فضای همان دغدغه مطرح میشود. در عینحال برخی پرسشها، به صورت همزمان علل فرهنگی و اجتماعی هم دارند. شاید این پرسش علاوه بر اینکه برای طرح شدن دارای بستر علمی است، علل فرهنگی و اجتماعی هم داشته باشد. در واقع این پرسش در نگاه آموزشی به این صورت ترجمه میشود که «آیا فقط برای رسیدن به اجتهاد فقهی باید اصول فقه را فرا گرفت یا رسیدن به درجه استنباط و تخصص در همه علوم اسلامی نیازمند اصول فقه است؟». در واقع طلاب با طرح این پرسش به دنبال این خواهند بود که بدانند سهمی که باید برای این علم در ساختار آموزشی خود در نظر بگیرند، چقدر است؟ برای اساتید و مسئولین آموزشی نیز این سؤال از این جهت مهم است که بدانند که آیا اصول فقه سهم مشترک تمام علوم اسلامی حوزوی است و یا فقط سهم فقه است و علوم دیگر نیازمند اصول اجتهاد دیگری هستند؟
از منظر سوم، دانشیان اصول فقه هم این دغدغه را دارند تا مرز اصول فقه برای آنها و دیگرانی که با آنها در تعامل علمی هستند، روشن شود.
در حال حاضر یک نظریه وجود دارد که میگوید علم اصول دارای ابواب و ابحاث بیفایده و زائدی است که باید از این علم زدوده شود. یک دیدگاه دیگر هم هست که میگوید از آنجا که اصول فقه صرفاً اصول استنباط فقهی نیست و اصول اجتهاد به معنای مطلق آن است، بنابراین باید به بحثهای دیگری هم توسعه و گسترش یابد.
وضعیت کنونی رشتههای تخصصی در حوزه علمیه به گونهای است که کسانی که به طور تخصصی اصول فقه را گذراندهاند، تمایل به توجیهی فراتر از وضع کنونی دارند؛ بدین شکل که میگویند ما عمر بیهوده نگذاشتهایم و زوائد نخواندهایم و دوران جوانی را صرف بهترین و مهمترین دانشی که میتوانستیم فرابگیریم کردهایم. از طرفی سرمایه ضعیف اصولی نزد برخی (که البته این ضعف بیش از اینکه گریبانگیر فقهپژوهان باشد، گریبانگیر سایر رشتهها است) نیز، نیاز به یک توجیه روانی دارد که بر همان مبنا میگویند اصول فقه آنقدرها هم مهم نیست و فقط قابل استفاده در یک رشته است و ربطی به رشته ما ندارد و این علم مزاحم بقیه علوم است و قدیمی شده است و … امیدوارم تعقیب این بحث در محافل علمی، کمتر متأثر از این دو عامل غیرعلمی باشد.
اجتهاد، منحصر در معارف فقهی نیست
در ادامه دو محور را باید برای پاسخ به این پرسش پی بگیریم؛ یکی تجزیه پرسش است و دوم پاسخهای محتمل یا شاخههایی از بحث که ما را در رسیدن به پاسخ یاری میکند.
اول تجزیه پرسش؛ یعنی تجزیه این پرسش که اصول فقه یا اصول عام اجتهاد؟ در این مرحله نیازمند این هستیم که تعریف خود از فقه و اجتهاد فراتر از فقه را روشن کنیم.
این پرسش متضمن این است که دانشی به نام فقه را به رسمیت بشناسیم که متولی بخشی از معارف اسلامی است و نه همه آنها. این پرسش با این پیشفرض طراحی شده است. بنابراین معنای آن این است که حوزههای معارف اسلامی وسیعتر از آن چیزی است که فقه متولی استنباط و تببین و دفاع از آن است و حوزههایی همچون اخلاقیات، اعتقادیات و شناخت منابع معارف اسلامی را در برمیگیرد.
دوم اینکه ما اجتهادی غیر از اجتهاد فقهی نیز داریم. یک تصور عمومی این است که در حوزه استنباطی اگر بخواهیم از تعبیر اجتهاد در همه معارف اسلامی استفاده کنیم، میتوانیم بین این مفهوم و هر حوزه از معارف اسلامی نسبتی برقرار کنیم؛ یعنی بگوییم اجتهاد در احکام، اعتقادیات و اخلاقیات و … نیز وجود دارد. بدین معنا که اجتهاد طرازی است که آن طراز از فهم و درک و استکشاف علمی، قابل دستیابی در کشف سایر معارف اسلامی هم هست و منحصر در فهم استدلالی معین با ادله تفصیلی، با آن شکل تخصصی که در فقه وجود دارد، نیست و میشود آن را در سایر معارف اسلامی هم تحصیل کرد. این مطلب از آنجا ناشی میشود که برخی اساساً قائل به این مسئله نبوده و میگویند: طراز علمی سایر علوم اسلامی در شناخت معارف اسلامی هنوز طراز اجتهادی نیست، مثل برخی رشتههای دانشگاهی آموزشی که همه آنها تا مقطع دکتری ندارند. یعنی دانش پشتیبان مربوط به این رشتهها هنوز آنقدر تولید متراکم علمی نداشته که با آن بشود مقطع دکتری راه انداخت. اجتهاد چیزی همچون پست دکتری و یا بالاتر از آن خواهد بود. بنابراین در رشتههای غیر از فقه، این دانشها به حدی نرسیده که بتوان با آنها اجتهاد تعریف کرد. این فکر طرفداران زیادی هم دارد. دیدگاه مقابل این است که چنین طرازی وجود دارد، حال یا بالفعل و یا بالقوه که میتوانیم آن را دارا باشیم. دست کم اگر بگوییم خواهیم داشت، باز هم این پرسش موجه خواهد بود. یعنی برای این طراز اجتهادی که میخواهیم در سایر علوم راه بیندازیم، آیا به علم اصول فقه نیاز داریم یا نداریم؟ اما اگر کسی منکر شود و بگوید در این علوم چنین طرازی را نداریم و در آینده نزدیک هم قابل دسترس نیست، این پرسش خیلی موجه نخواهد بود.
طرح این پرسش به این معناست که ما این طراز را جزء واقعیات فعلی و یا دست کم قریبالوقوع میدانیم.
نکته دیگر در باب این پرسش این است که منظور ما از اصول عام اجتهاد چیست؟ آیا منظور رسیدن به یک اجتهاد وسیع است یا اجتهادی که از آن به اجتهاد نقطهای تعبیر میکنیم که اجتهاد در یک قلمرو معین است؟
اگر کسی گفت اجتهاد قابل تجزیه نیست، یعنی ملکهای است که قابل تجزیه نیست و بسیط است و بنابراین یا کسی مجتهد هست که در همه حوزههای استنباطی به قوه اجتهاد دست یافته است یا مجتهد نیست. این عدم تجزیه فقه، گریبان فقه را نمیگیرد، بلکه گریبان تمام علوم را میگیرد و بنابراین تقسیم اجتهاد به اجتهاد فقهی و غیر فقهی از اساس ناممکن خواهد بود.
اگر چنین گفتیم که ملکه اجتهاد به لحاظ محل و لحاظ اعمال ملکه و لحاظهای دیگری که در پاسخ به اشکالات اجتهاد داده شده، تجزیهپذیر است و بنابراین میتوانیم دو نوع اجتهاد داشته باشیم، آنگاه این پرسش باز هم موجه خواهد بود؛به عنوان مثال،میشود کسی مجتهد اخلاق باشد، ولی مجتهد در فقه نباشد. بلکه در داخل فقه هم این تجزیه ممکن است، یعنی ممکن است کسی مجتهد در ابواب عبادی باشد، ولی مجتهد در ابواب اقتصادی نباشد. طبعاً معنای این تجزیه این نیست که اجتهاد در این حوزهها جنبه مشترکی ندارد، بلکه علاوه بر جنبه مشترک دارای جنبههای اختصاصی و مفارق که اجتهاد فرد در آن موارد به فعلیت یا تمامیت نمیرسد نیز هست. مثلاً فرض کنید فرد لااقل به لحاظ فعلیت در همه ابواب،مدارک را استحضار ندارد. در آن ابوابی که استحضار دارد مجتهد بالفعل است و در ابوابی که ندارد مجتهد نیست.
به لحاظ اصل ملکه هم این چنین است اگر کسی بخشهای کاملی از مناشئ لازم برای ملکه اجتهاد در فقه یا در بخشی از فقه را به دست آورده باشد، مجتهد در همان مقدار است. بخشی از این مناشئ با مناشئ اجتهاد در سایر ابواب مشترک است؛مثلاً مدارک، مهارت تفریعی، تطبیقات قواعد، تملک قواعد فقهی اینها مناشئ مشترک اجتهادند. در بخش تملک قواعد، باید قواعدی را برای اجتهاد در آن بخش خاص تملک کرد، چون همه قواعد در همه بخشها قابل استفاده نیست؛مثلاً قاعده لاتعاد را که در بیع نمیتوان پیاده کرد. بنابراین قسمتهایی از این مناشئ با مناشئ اجتهاد در سایر ابواب علوم مشترک است و قسمتهایی هم اختصاص به ابواب خاص دارد. به مناسبت مناشئ اختصاصی، اجتهاد تجزیهپذیر است.
نقش اصول فقه در اجتهاد علوم اسلامی، لزوم یا کفایت؟
حوزه دیگر از این پرسش این است که آیا در این پرسش، سخن از لزوم است یا کفایت؟ یعنی علم اصول فقه فقط برای استنباط فقهی لازم است یا برای استنباط و اجتهاد در همه معارف لازم است؟ آیا اصول فقه فقط منطق کافی برای فقه است یا برای تمام علوم اسلامی به عنوان منطق کافی استفاده میشود؟
وقتی از لزوم بحث میکنیم، معنایش این است که در کنار آن، علوم دیگری هم لازم است، اما این علم لابُدَّ منه است. مثلاً اگر کسی بخواهد مجتهد بشود، میگوییم یکی از مهمترین مقدمات رسیدن به اجتهاد، اصول فقه است و البته در کنار آن، این مقدار از تضلع در ادبیات عرب و … هم نیاز است. اگر سخن از لزوم باشد، در اجتهاد فرافقهی هم همینطور است، یعنی آنجا هم گرچه به فلسفه یا فلسفه علم و یا … نیاز داریم، اما به هرحال اصول فقه هم نیاز است. اما اگر گفته شد، برای منطق فهم اجتهادی در فقه، اصول فقه کافی است، در چنین شرایطی آیا اصول فقه برای فهم اجتهادی در سایر علوم هم کافی است و نیازمند منطق فهم دیگری نیستیم؟
بخش آخر این پرسش که باید تجزیه بشود این است که مراد از اینکه علم اصول، اصول فقه است یا علوم عام اجتهاد است، همه علم اصول فقه است یا بخشی از مدنظر است؟ طبعاً سؤال کفایت، فقط با این فرض که مراد، تمام علم اصول است، قابل فرض است، اما در جایی که سخن از لزوم علم اصول فقه به میان میآید، این لزوم تجزیهپذیر است و میتوان بخشی از علم اصول فقه را لازم و بخشی را غیرلازم دانست؛ به عبارتی، اگر نگوییم تمام علم اصول فقه برای اجتهاد فقهی لازم است، حداقل بخشی از آن قطعاً لازم و ضروری است.
حال پرسش چنین مطرح میشود که آیا میتوان گفت بخشهایی از علم اصول، برای اجتهاد عام در تمام علوم دیگر هم لازم و ضروری است یا نه؟
برای اجتهاد، نیازمند به فهم موجه روشمند مضبوط عقلایی و مستند به دین هستیم
این تجزیه پرسش، خود به خود ما را به قسمتی از پاسخ هدایت میکند. برای روشن شدن پاسخ، نیازمند منطق و معیاری هستیم. معیار نیاز به یک دانش چیست؟ عامل تعیینکننده دخالت یک دانش در دانشهای دیگر چیست؟ نسبت بین اصول فقه که از آن تعبیر به منطق اجتهاد میشود، با خود دانش اصلی که فقه باشد چیست؟ تا بعد بررسی شود که آیا میتوان این نسبت را به علوم دیگر توسعه داد یا نه.
پیشفرض ما این است که یک فهم موجه روشمند مضبوط عقلایی و مستند به دین نیاز داریم تا بتوانیم اجتهاد کنیم. بنابراین، برای اجتهاد در علوم دیگر نیز نیازمند این فهم با همه قیودش هستیم. حال سؤال این است که آیا در این مسیر به اصول فقه نیاز داریم یا نه؟
در واقع علمشناسی ما نسبت به اصول فقه است که تعیین میکند این علم به جز علم فقه برای سایر اجتهادها هم مفید هست یا نه. از این تلاش علمشناسانه میشود راهی برای پاسخ به این پرسش پیدا کرد، زیرا وقتی میخواهیم این تلاش علمشناسانه را انجام دهیم، عملاً خود اصول فقه شناخته میشود یعنی موضوع، غرض، جنس قضایا و ساختار مسائل و شبکه موضوعات آن معلوم شده و مشخص میشود که آیا میتواند با سایر علوم هم ارتباط برقرار کند یا نه. در واقع داریم پرسش را اینگونه مطرح میکنیم که اصول فقه همچنانکه منطق فهم برای علم فقه است، آیا منطق فهم برای سایر علوم اسلامی هم هست یا نه؟
بنابراین باید رابطه بین علوم مورد بحث قرار گیرد و چون این بحث را مطرح میکنیم، نمیتوانیم صرفاً در سطح موجود به بررسی علوم بپردازیم، بلکه باید همیشه دوبار به این سؤال پاسخ بدهیم، یکی در سطح موجود و دیگری در سطح مطلوب. طرفین این رابطه نیز باید تفسیر بشوند؛مثلاً آیا علم اصول فقه موجود برای علم اخلاق موجود مفید است؟ آیا میتواند حداقل بخشی از اخلاقیات اسلام را در علم اخلاق اسلامی تأمین کند یا نه؟
همین سؤال باید در مطلوب طرفین هم مطرح شود. ممکن است در وضعیت موجود پاسخ مثبت باشد، ولی در وضعیت مطلوب پاسخ مثبت نباشد و یا بالعکس. بر این اساس، شاخههایی که باید به پاسخ آن بپردازیم، تا حدی خود را نشان میدهد. ما در اینجا به دلیل ضیق وقت، از هر شاخه یک یا دو مورد را بررسی خواهیم کرد و مابقی را به بررسی و تحقیق دوستان واگذار میکنیم.
۱- یکی از حوزهها، حوزه موضوعشناسی است، یعنی آیا موضوعاتی که اصول فقه متولی آن است، موضوعاتی هستند که قلمرویشان به علم کلام و اخلاق و سایر علوم اسلامی هم کشیده بشود یا نه؟ تا بنابراین بگوییم اصول فقه به کار آنها هم خواهد آمد.
۲- دوم، ساختار و شبکه مسائل است. آیا در ساختار علم اصول و شبکه موضوعات آن چیزی از عناصر مورد نیاز برای سایر علوم اسلامی هست یا نه؟
۳- سوم سنخشناسی مسائل علم اصول است. آیا جنس مسائل اصول در سایر علوم کاربرد دارد یا نه؟ مثلاً اگر بگوییم علم اصول فقه یک علم اعتباری است، آیا در علمی که کارش شناخت حقیقت است و اعتباریات در آن جایگاهی ندارند، چنین علم اعتباریای جایگاه دارد یا نه؟
اگر بخواهیم در حوزه غرض بحث کنیم، اختلاف علیالمبنا میشود و به این بستگی دارد که ما چه مبنایی را اتخاذ کنیم. اگر غرض را یک عنصر قابل تغییر توسط عقلا بدانیم، این حوزه قابل استفاده در پاسخ به مسئله ما نیست، اما اگر غرض را یک امر انتزاعی برگرفته از اغراض تک تک مسائل علم بدانیم که قابل تغییر توسط عقلا نیست، در چنین صورتی میشود در پاسخ به سؤال مورد نظر ما از آن بهره برد. البته آخوند خراسانی هم در کفایه مسیری را طی کرده که نتیجه آن این است که غرض قابل تغییر توسط عقلا نیست، مگر اینکه مسائل علم را تغییر بدهیم. اگر چنین تعریفی را از غرض ارائه دادیم، آنگاه میشود در پاسخ به سؤال مورد نظر ما از آن بهره برد. چون در این صورت، غرض وقتی تغییر میکند که مسائل یک علم تغییر کند. البته این برداشت، تابع یک تصور غلط در رابطه بین غرض و مسائل یک علم است که گمان میشود این رابطه یک رابطه علت و معلولی است و مسائل علت غرض هستند.
درباره موضوع علم اصول هم دست کم چند تعبیر وجود دارد. موضوع علم اصول ادله اربعه است. آیا علوم دیگر از این چهار دلیل خارجند؟ قطعاً خارج از این چهار مورد نیست. به نظر میرسد آغاز این تمایل به عامگرایی در علم اصول، به تحلیل موضوع و احاله آن به ادله اربعه باشد؛به عنوان مثال، وقتی شما درباره حجیت خبر واحد بحث میکنید، آیا این بحث اختصاص به علم اصول دارد و در دیگر علوم همچون اخلاق بحث نمیشود؟ یا وقتی از قیاس در علم اصول بحث میکنید، آیا این به معنای استفاده از قیاس در علم اصول است؟ قطعاً تخطئه یا عدم تخطئه ما نسبت به یک بحث، به معنای این نیست که این بحث در آن علم جایی ندارد. بنابراین همه این بحثها اصول فقهی نیست، بلکه اصول اجتهاد عام است. مخصوصاً اگر فراتر از این برویم و موضوع علم اصول را دلیل بماهودلیل بدانید و نه صرف ادله اربعه،که در این صورت دامنه بسیار بازتر هم میشود. یا اگر بگویید موضوع علم اصول، مطلق عناصر مشترکه است.
سؤالی اینجا به وجود میآید و آن اینکه آیا کسانی که این تعاریف را ارائه دادهاند، موضوع را مقید به این قیود در تعریف نمیکنند؟ قطعاً چنین میکنند. اگر صحبت از عناصر مشترکه در موضوع علم اصول میشود، منظور عناصر مشترکه در استنباط فقهی است و نه غیرفقهی.
بنابراین در حوزه موضوع اگر چه به نظر میآید که اصول فقه به کار همه علوم بیاید، اما با کمی دقت میبینیم چنین نیست. البته بحث در این جا به همین آسانی پیش نمیرود و نیازمند تحقیق بیشتر و دقیقتر از سوی فضلای محترم است.
حوزه دوم ساختار مسائل علم اصول است. در نگاه اول میگوییم ساختار علم اصول تشکیل شده از ادله، اصول و تعارض و این خوب است. ما به ادلهای نیاز داریم که معرفت دینی را برایمان احراز کند. سپس به ادلهای نیاز داریم که در صورت عدم احراز، نظر اسلام را برای ما بیان کند و ادله دسته سومی نیز داریم که برای رفع تعارض است. ما به هر سه نوع دلیل در همه علوم دیگر نیز نیاز داریم.
ما به ادلهای نیاز داریم که هستیشناسی اسلام را برایمان مشخص کند. حال اگر نفهمیدیم نظر اسلام چیست و نظر اسلام برای ما مشکوک یا مظنون یا مجمل و یا محتملالوجهین است، در این صورت نیازمند اصولی هستیم که در موارد شک، تکلیف ما را روشن کند. تعارض هم در همه حوزهها قابل فرض است. هم حوزههای اصولی و هم غیر از آن.
حال سؤالی چنین مطرح میشود که آیا ساختار اصول فقه همین است یا چیزی غیر از این است؟ وقتی صحبت از ادله احراز میکنیم، منظور ادله احراز چیست؟ این ادله، ادله استناد به شارع نیست، بلکه ادله احراز حکم است. تفاوت ظریفی بین این دو وجود دارد. از هر راهی احراز حکم بشود، کفایت میکند. ما به دنبال احراز حکم هستیم و نه اینکه این را به قول یا تقریر شارع نسبت بدهیم. سخن از این که شارع گفته یا نگفته نیست، سخن از این است که آیا این حکم مقرر است یا مقرر نیست.
وقتی از ادله عقلی سخن میگوییم، منظور هر دلیل عقلی نیست، بلکه ادله عقلیای که یک الزام رفتاری را برای شما روشن کند، مد نظر است. اصول عملیه یعنی وضعیت عمل عندالشک و نه هر حیرتی و نه احکام مطلق شک. بنابراین مرحوم شیخ انصاری در رسائل تلاش میکند بگوید آیا ما میتوانیم حجیت خبر یا حجیت ظن را به حجیت ظن در اعتقادیات سرایت بدهیم یا نه. سپس ایشان میگوید، حجیت خبر واحد را نمیتوان به نفس اعتقاد و یک هست تعمیم داد، چون حجیت خبر واحد یعنی حجیت خبر واحد در حوزه بایدها و نه در حوزه هستها. البته ایشان یک راه فرعیای را مطرح میکند که قبل از ایشان هم بیان شده است، ایشان میفرماید: ما میتوانیم برخی از این هستها را به باید تبدیل کند. مثلاً بگوییم اگر این هست در حوزه نبوت است، من لازم است اعتقاد پیدا بکنم، یعنی یک فعل جوانحی به معنای التزام عقیدتی درست میکنم و مشکل را درست میکنم. طبیعتاً در همه فروع اعتقادی که نمیشود چنین التزامی را مطرح کرد.
بنابراین وقتی شیخ سراغ این راه فنی میرود، معنایش این است که حوزه هستهای علم کلام و یا حوزه شایدها و نشایدهای علم اخلاق، فراچنگ مسائل اصولی نمیآید. در نتیجه ارتباطی با هستشناسی پیدا نمیکند و کار به بخش سوم یعنی سنخشناسی مسائل کشیده میشود. اگر کسی همچون امثال ما معقتد باشد که موضوع علم موضوع در مقابل محمول نیست، بلکه موضوع یک علم، عمود و محور مشترک در همه مسائل آن علم است که میتواند غرض یا موضوع یا محمول منطقی باشد. اگر همچون آیات بروجردی و سیستانی و … قائل به این شدیم که موضوع علم اصول حجیت است، سؤال این است که آیا این حجیت در علوم دیگر هم کاربرد دارد یا نه؟ اصول فقه میخواهد تأمین حجت کند. در نگاه اول احساس میشود که این خیلی خوب است و ما در همه علوم اسلامی بدنبال حجت هستیم. اما همچنان که اصولیین اشاره کردهاند، این سؤال مطرح میشود که این حجیت به چه معناست؟ آیا به معنای کشف است؟ در همه این موارد سه عنصر بحث داریم؛ کاشفیت، محرکیت و منجزیت و معذریت. کاشفیت و محرکیت ربطی به ما ندارد و فقط آنچه مربوط به اصول فقه است، بخش منجزیت و معذریت است. نتیجه اینکه اگر محمول مشترک در مسائل علم اصول را حجیت به معنای منجزیت و معذریت دانستیم، راهی برای تعمیم اصول فقه به سایر علوم اسلامی نداریم. تمام بحثهای فراتر از منجزیت و معذریت نیز میتواند ادله عام باشد و نه مسائل علم اصول.
نکته دوم اینکه ممکن است کسی بگوید سنخ مسائل علم اصول اصلاً اعتباری است. البته این بحث در جای خودش نقد شده است. اگر بگوییم چون قضایای علم اصول اعتباری است، نمیتواند در علوم هستیشناسی فایدهای داشته باشد، در این بحث مناقشاتی هست که امکان دارد مطرح بشود و مجال گفتگو درباره آن اینجا نیست و نیاز به بحث دیگری دارد. تا اینجا اگر بخواهیم بحث را جمعبندی کنیم، به نظر میرسد تعمیم اصول فقه موجود به غیر علم فقه موجود، چه برسد به مطلوب، ممکن نیست. اما اینکه آیا این اصول فقه چنین صلاحیتی را دارد که تعمیم بیابد، بحث دیگری است که نیاز به ارائه مفصل دارد. والسلام علیکم و رحمهالله