معتزله نسبت به عامه و تودههای مردم، در حوزه اصل امر به معروف و نهی از منکر سخت گیر بود. معتزله با توجه به تعریف خود از مرتکب کبیره و فاسق، سعی میکردند در حیطه اجتماع، روی اصل امر به معروف و نهی از منکر تکیه کنند. بیشتر مردم ولو برای یکبار، آلوده به گناه میشدند. جامعه که برآیند این افراد بود، در معرض آن بود که گناه آلود باشد. معتزله نسبت به این جامعه حساس شدند و امر به معروف و نهی از منکر را به عنوان یکی از اصول پنجگانه مطرح کردند.
به گزارش شبکه اجتهاد، حجتالاسلام والمسلمین دکتر رسول جعفریان، استاد دانشگاه تهران و پژوهشگر حوزه دین و تاریخ در همایش «تسامح و مدارا در فرهنگ اسلام و ایران»، که یازدهم اسفندماه در دانشگاه آزاد نجف آباد برگزار شد، به موضوع «چرا معتزله از فهم متساهلانه دینی دور هستند» پرداخت که متن زیر خلاصه آن سخنرانی است.
ریشههای برخوردهای خشن در تاریخ صدر اسلام، از نظر فکری، به مفهوم و تعریف ایمان و تعریف مفهوم مقابل آن یعنی «کفر» باز میگردد. مسأله این است که ایمان چیست و چگونه کسی داخل جامعه مومنین میشود یا با انجام چه اعمالی و داشتن به معتقداتی از آن خارج میگردد. این بحث با آغاز اسلام و طی بیست و سه سال زندگی پیامبر (ص) در قرآن و طی آیاتی که در باره مومنان و کافران بود، مطرح شد. در قرآن همواره از «مومنان» به عنوان جامعهای یاد شده که برابر آن کفار قرار دارند. در دل این جامعه، به جز مومنان اصیل، فاسقان و منافقان هم زندگی میکنند. در تمام این دوره، یک مخرج مشترک از ایمان در ذهن همه مسلمانان بود و آن ایمان به خدا و رسول بود. به مومنان توصیه شد، هر کسی که اسلام را پذیرفت، او را بپذیرند و مسلمان بدانند. فقط یک بار در باره عبدالله بن ابی، منافق معروف، این مسأله یعنی در عین ظاهر اسلامی، بحث نماز نخواندن بر جنازه او مطرح شد که گویی قطعا کافر و به دلیل شدت نفاق از جامعه مومنان خارج است.
زمانی که پیامبر (ص) رحلت کرد، در باره مفهوم ایمان و نقش «صلات» و «زکات» در آن بحث شد. به نظر ابوبکر کسانی زکات نمیدادند، از دایره مومنان خارج دانسته شدند و از نظر احکام خارجی و سیاسی، بحث فقط به جدایی فکری خاتمه نیافت بلکه با جنگ و به زور تسلیم شان کردند و شماری را به اسارت گرفته برده و کنیز کردند. آن زمان گذشت تا آن که در جریان قتل عثمان، تعریف «ایمان» مسأله روز شد. این تعریف، سوژه قتل وی بود، چون کسانی، وی را خارج شده از چارچوب ایمان دانستند. این خروج از ایمان، به گفته این افراد، هم به خاطر مخالفت با برخی از احکام شریعت و هم به دلیل تمایل حکومت او به رفتارهای غیر اسلامی بود. طبعا افرادی هم این نظر را قبول نداشتند. همین بحث در باره اختلاف نظر در مفهوم ایمان و کفر در جنگ جمل و صفین بیشتر مطرح شد. سوال این بود: چه کسی مومن و چه کسی کافر است؟ آیا بین این دو مفهوم، مفهوم دیگری هم وجود دارد؟ افرادی که شورشی هستند و کشته میشوند، آیا در حکم کافر هستند یا مسلمان؟ این نخستین تجربه جنگ میان خود مسلمانان بود که جنبه «دینی» داشت و باید وضعیت «ایمان» و «کفر» در آن روشن میشد. خوارج، این روند را تکمیل کردند و به صراحت، مخالفان خود را «کافر» خواندند و مستحق «قتل» دانستند. بحث در حد «مخالفان» آنها هم نبود، بحث در باره نقش «گناه کبیره» در اطلاق کفر بر مرتکب آن گناه بود. حالا بحث جدی تر شده بود. چه کسانی داخل جامعه مومنین هستند و چگونه ودر چه شرایطی از جامعه ایمانی، خارج شده به کفر وارد میشوند؟
بحث الان ما این است که معتزله به عنوان نخبگان جهان اسلام، در این باره چه اندیشهای داشتند و چه کسانی برابر آنها بودند؟
به طور اجمال باید گفت، در شرایط جدید در حوزه تعریف ایمان سه گروه شکل گرفتند: الف خوارج یا تکفیریها، ب: مرجئه که معتقد به مسلمان بودن همه این گروهها در هر دو طرف بودند. ج: معتزله که مرتکب کبیره را نه مومن و نه کافر، بلکه فاسق میدانستند. به نظر معتزله، این افراد، مسلمان نیستند بلکه فاسق هستند. این یعنی این که معتزله در میانه خوارج و مرجئه بودند.
از همین تقسیم میتوان دریافت که در حوزه مفهوم کفر، معتزله، سخت گیر بودند و تا حدودی موضعشان به خوارج نزدیک بود. این دیدگاه، نتیجه نوعی تعمق فکری بود. تصور این که یک مسلمان، وقتی مسلمان است که دین درستی داشته باشد، دین و ایمانی که علاوه بر زبانی بودن، قلبی و عملی هم باشد. خوارج هم به این اصل پای بند بودند. از قضا امویان هم به تدریج به این موضع نزدیک شدند. عثمانیهای اهل حدیث، ایمان را صرفا زبانی نمیدانستند و به اقوامی که ایمان میآوردند، گوشزد میکردند که ایمان تنها گفتن شهادتین نیست، بلکه شرایط عملی دیگری هم دارد. تنها گروهی که برابر این مواضع ایستادگی کردند، مرجئه بودند که در تعریف ایمان، صرف شهادتین را کافی میدانستند. این یک تعریف بر اساس حقوق شهروندی بود. در اواخر قرن اول، جدای از جنگ جمل و صفین و اظهار نظر در باره آنها، یک بحث دیگر هم طرح شد که موضوع اختلاف نظر میان مرجئه و بنی امیه بود و آن این بود که تازه مسلمانان، در خراسان و ماوراءالنهر، آیا صرفا با گفتن شهادتین مسلمان میشوند یا خیر. بنی امیه حاضر به قبول این امر نبودند، چون میخواستند آنها را همچنان کافر بدانند و جزیه بگیرند، در حالی که ابوحنیفه به عنوان رأس المرجئه آنها را با همین شهادتین مسلمان میدانست. گفتنی است که در فقه شیعه هم، شهادتین در پذیرش اسلام کافی بود و به این ترتیب به نظر مرجئه نزدیک بودند.
بدین ترتیب معتزله در نخستین گام، به تکفیریها نزدیک میشدند و سعی میکردند با فاسق خواندن مرتکب کبیره، او را از اسلام خارج کنند، و البته تصریح به ورود او به عرصه کفر نداشتند. اما اگر بدانیم که بهشت جای مومنان است، در آن صورت، معتزله این جماعت یعنی فاسقان نامسلان را کجا میبردند؟ این جنبه آخرتی قضیه بود، جنبه دنیایی آن، یعنی جنبههای حقوقی آن از نظر معتزلهای چندان مورد توجه نبود، در حالی که خوارج، وقتی روی کفر این افراد، صریح بودند، حکم قتل آنان را هم صادر میکردند.
نقطه دیگر در سخت گیری معتزله، نسبت به عامه و تودههای مردم، در حوزه اصل امر به معروف و نهی از منکر بود. معتزله با توجه به تعریف خود از مرتکب کبیره و فاسق، سعی میکردند در حیطه اجتماع، روی اصل امر به معروف و نهی از منکر تکیه کنند. بیشتر مردم ولو برای یکبار، آلوده به گناه میشدند. جامعه که برآیند این افراد بود، در معرض آن بود که گناه آلود باشد. معتزله نسبت به این جامعه حساس شدند و امر به معروف و نهی از منکر را به عنوان یکی از اصول پنجگانه مطرح کردند. یعنی یک مساله فقهی را در اصول دین خود وارد کردند. بسیاری از آنها استفاده از زور و شمشیر را هم در اجرای این اصل مطرح کردند. آنها به همین دلیل، شورش بر حاکم فاسق را هم روا شمرده و مصداق نهی از منکر دانستند. برای یک گروهی که میکوشد تا از عقل استفاده کند، و باقی جنبههای دین را رها کند، این اصل میتوانست در همین حد مطرح باشد. برخی از افراطیهای معتزله، تا آنجا پیش رفتند که برخی از شهرهای اسلامی را به دلیل فساد زیاد در آنها، دارالکفر دانستند. حتی اگر چنین تعبیری وجود نداشت، این جوامع از نظرظ آنان دارالفسق بود، فسقی که خارج از اسلامیت و ایمان بود. چون آنها فاسق را مسلمان فاسق نه، بلکه تنها فاسق میدانستند.
عبدالقاهر بغدادی در اصول الایمان ص ۲۷۰ میگوید معتزله شهرهایی را که اهل سنت بر آن حاکم اند، دارالکفر میدانند. اشعری این مطب را به جبائی نیز نسبت داده که بر اساس نظریات وی، حتی بغداد نیز دارالکفر است (مقالات الاسلامیین، ص ۴۶۴). علتش این است که اینها معتقدند در شهری که نشود امر به معروف و نهی از منکر کرد، آنجا دارالکفر محسوب میشود. البته شاید این اتهام به جبایی قابل اثبات نباشد اما به هر حال سخت گیری هست.
این که سایر مسلمانان هم امر به معروف و نهی از منکر را قبول دارند، به دلیل این که یک اصل قرآنی است، شکی وجود ندارد. در فقه شیعه، امر به معروف و نهی از منکر تنها وقتی قابل تحقق است که فرد، بابت عرض و مال و جان خود احساس امنیت کند. در اینجا مهم اصل کردن آن توسط معتزله، متهم کردن این جوامع به خروج از اسلام، استفاده از زور برای تأدیب مخالفان و همراهی با با مقهوم انقلاب و شورش مسلحانه در چنین جامعهای است. طبیعی است که این مقدار خشونت در فکر را به راحتی میتوان به معتزله نسبت داد. معتزله در این جهت با زیدیه و خوارج همداستان بودند، چنان که در شورش مسلحانه علیه دولتهای بظاهر اسلامی هم با آنها موافق بودند، هرچند موضعشان به شدت مواضع خوارج نبود و گاه شروطی را مطرح میکردند. همه اینها به خاطر اصل کردن نهی از منکر بود.
این تأکید بر امر به معروف و نهی از منکر، در عمل، مشکلاتی را برای رسوخ خشونت در معتزله فراهم میکرد. در واقع، آنها نمیتوانستند مخالف را تحمل کنند و این مساله هم در فکر و هم در عمل، مشکلاتی را ایجاد میکرد. استبداد معتزله را مورخان معمولا در ماجرای نفوذشان در دولت مامون تا معتصم آگاهند، و همه تصریح دارند که آنها فشار زیادی به مخالفان وارد کردند. در اینجا یک نکته دیگر هم هست و آن این که نخبهها همیشه فکر میکنند بیشتر میفهمند و باید دیگران رو هم وادار کنند تا درست بفهمند و اگر متدین باشند، به نظرشان آنها که درست نمیفهمند، از دایره ایمان بیرون هستند.
این مساله ما را به نکته دیگری هدایت میکند که آن را هم میتوان، پس از تفسیر معتزله از مفهوم فسق و تأکید متفاوتشان بر اصل امر به معروف و نهی از منکر، سومین زمینه برای رسوخ سخت گیری در اندیشه معتزله دانست.
معتزله یک افتخار بزرگ دارند و خودشان هم روی آن تأکید میورزند و آن این است که اهل نظر و بحث اند. این در حالی است که دیگران از جمله حشویه و اصحاب حدیث را متهم به دوری از عقل و خرد و نظر میکنند. جاحظ که خود معتزلی است یارانش را «اشراف اهل الحکمه» مینامد. کسانی که در هر چیزی «نظر» میکنند و میخواهند همه چیز را بشناسند.
این نگاه معتزله، آنها را به صورت یک طبقه فرهیخته و نخبه فکری و در واقع نوعی اشرافیت فرهنگی در آورده و برای آنها، و بیش از همه در درون خودشان، نوعی شرف و امتیاز ایجاد کرده است. نتیجه عکس آن، تحقیر نسبت به سایر فرقهها، به خصوص اکثریت اهل حدیث از عامه است که سخت با معتزله دشمنی داشتند و از همین زاویه خرد گرایی، آنها را متهم کرده و خارج از دین یا به هر حال اهل بدعت میدانستند. آنها خود را مظهر عقل و دیگران را مظهر جهل میدانستند. در این تفسیر، اشعری قضا و قدری است، و معتزلی اهل فکر و عقل و استدلال.
این رویه، فی حدنفسه، دو نوع احساس را در این دو گروه ایجاد میکند. اشعری تسلیم است و معتزلی آماده استدلال. در مثل گفته اند، اشعری بازی نرد میکند که متکی بر قضا و قدر است اما معتزلی شطرنج باز است که میکوشد با فکر و استدلال بازی را از حریف ببرد.
حمیری در باره معتزله میگوید که «و قیل: إن المعتزله ینظرون إلى جمیع المذاهب کما تنظر ملائکه السماء إلى أهل الأرض» (الحور العین، ص ۱۸۶). آنها جوری به عوام مردم نگاه میکنند، گویی ملائکه به اهل زمین نظر میکنند! این نوع نگاه، آنان را به عنوان گروهی برتر از «عوام» جلوه میدهد و به صورت یک طبقه نخبه فکری در میآورد.
البته این پرسش برای معتزله بود که اگر این قدر اهل فهم و خرد هستند، چرا در اقلیت اند؟ پاسخ آنها این بود که این مساله به تبلیغات بنی امیه بر میگردد که عقیده جبر و تشبیه را رواج داده و اکثریت مردم به آن طرف رفته اند. معتزله میگفتند ما در میان اهل فضل، اکثریت را داریم. (فضل الاعتزال و طبقات المعتزله، ص ۳۹۳). به نظر نمیرسد این استدلال یکسره درست باشد. مشکل جای دیگری بود.
باید گفت، طایفه نخبه نوعی حالت دوگانه دارند. از یک سو، انتظار آن است که به همگان احترام بگذارند، چون به عقل احترام مینهند، اما دقیقا، نوعی برتری جویی از سوی آنها نسبت به تودههای مردم که آنها را عوام مینامند وجود دارد. حداقل مطلب آن است که نخبگی فکری، ارتباطی با آزادگی ندارد و همین معتزله به محض آن که از نفوذ سیاسی در دوره مامون بهره مند شدند، سخت گیری نسبت به دیگران را محکم دنبال کردند. وقتی کسی «ایمان» خود را به عنوان اهل فضل برتر از دیگران میداند، طبیعی است که مخالفان فکری خود را باید از دایره ایمان خارج کند و به کفر نزدیک بداند. گویی این پاداش خردورزی اوست.
به هر روی، هنوز این یک پرسش جدی است که چرا معتزله که «عقل عالم اسلامی» هستند، نه فقط در دوره بنی امیه، بر اساس ادعایی که دارند، اقلیت بودند، بلکه بعدها نیز نه تنها در اقلیت بودند، بلکه اساسا از بین رفتند؟ پاسخ این را باید در شدت آنها در معیار قراردادن خردوزی دانست که بخش عمده جامعه از آن بی بهره اند. این سختگیری آنها را به عنوان یک اقلیت خردورز اما گوشه گیز و منزوی معرفی میکند.
بحث تحقیر و سخت گیری نسبت به ایمان عوام نتیجه این نوع خردورزی افراطی است. به واقع از نظر معتزله، دو نوع ایمان هست. ایمان درجه یک و ایمان درجه دو. شاید درجه سه هم باشد، اماآنچه مهم است این که تنها ایمان درجه اول است که اعتبار دارد. یک معتزلی، مدعی است خدا را میشناسد، پیامبر را میشناسد، و با دلیل و منطق به آنها ایمان دارد. این در حالی است که به نظر وی، اهل حدیث و مخالفان آنها، به روش عقلی باور ندارند و در این باره چیزی نمیدانند. پس ایمان آنها نوعی ایمان حشوی و بی فایده است که تأثیری هم در تلقی آنها به عنوان یک مومن واقعی ندارد و طبعا در آخرت هم جای آنها مشخص نیست.
در این نگاه، عوام یک طرف و «اهل المعرفه» طرف دیگر هستند و این یعنی دو قطبی کردن جامعه از نظر عقل و جهل. این تعبیری است که ابوحیان توحیدی دارد. عوام مردم خدا را فقط در هیاکل و اماکن مقدس میدانند و انسان فقط باید در آنجا رفتارش درست باشد، در حالی که اصحاب معرفت، خدا را همه جا میداند و میبیند. (البصائر و الذخائر: ۴/۸۱)
این مساله سبب شد تا گفته شود، «ایمان» کسی درست است که خدا را از روی «نظر» و استدلال میشناسد، در حالی که عامه مردم به دلیل این که خدا را از روی استدلال نمیشناسند، دین درستی ندارند. در اینجا، باز با این نکته مواجه هستیم که این مطالب، گویی از نظر عقلی درست است، اما در میان عامه مردم، آیا تنها روش عقلی معیار و محک سنجش است؟ مثلا برای فطرت نباید ارزشی قائل شد؟ اگر کسی خدا را از روی فطرت میشناسد، باز باید یک معتزلی بگوید چون او استدلالهای فلسفی را نمیداند «ایمانش» درست نیست؟
نکته مهم آن است که این باور معتزله، به متکلمان شیعه هم در قرن پنجم هجری و بیشتر در مکتب حله در قرنهای هفتم و هشتم رسوخ یافت و آنها نیز در این زمینه، مجتهدین و عوام را که در زمینه فقه پذیرفته و با تقلید مشکل عوام را حل میکردند، در عقاید، با سختگیری دنبال کردند.
طرح این نظریه در شیعه و معتزله، کسانی که سخت گیر در امر عقل و داشتن باور بر اساس خرد هستند، مردم را به گروه اقلیت واکثریت تقسیم میکند. یک گروه علما و اهل نظر هستند، گروه دیگر عوام و اهل تقلید.
در کتابهای کلامی در ابتدای باب توحید، بحثی در باره «مسأله فی وجوب النظر» داریم که ضمن آن به این بحث که یک مسلمان تا چه اندازه باید از روی نظر و استدلال با معارف توحیدی آشنا باشدف بحث میکند.
اگر گفته شود که دین به تقلید نیست، این شبهه وجود دارد که بیشتر مردم به خصوص عوام، به دلیل این که دین را از روی «نظر» و «استدلال» نمیشناسند، منحرف و بر باطل باشند. حالا سوال این است که تکلیف آنها در قیامت از نظر بهشتی بودن یا جهنمی بودن چه خواهد بود.
متکلمان دوره شیخ طوسی و خود وی که هنوز اعتدالی داشتند، در این باره توضیح میدهند که مقصود از اهل نظر بودن، این نیست که هر کسی باید یک متکلم شده و قادر بر منازعه، مجادله، مباحثه و مناظره باشد، بلکه در همین حد که بتواند اصل دین را با نظر ولو به صورت اجمالی بشناسد کافی است. اما به هر حال، روی استدلالی بودن عقاید تأکید داشتند و این تأکید بخش مهمی از توده مردم را که آشنایی با این مطالب نبودند، خارج از ایمان یا در وضعیت مبهم تعریف میکرد. البته باز هم تاکید کنیم که این صرفا نتیجه آخرتی داشت و گویی اثری دنیوی از این که مثلا اینها از حقوق مسلمانی برخوردار نیستند، یا احکام کافر برای آنها ثابت است، نداشت. (در این باره بنگرید: الاقتصاد الهادی إلى طریق الرشاد شیخ طوسی، ص: ۱۳(
به نظر شیخ طوسی، آنچه مسلم است این که هر شخصی میبایست فی الجمله علم و استدلالی برای اصول دین خود داشته باشد، اما اگر فرض کنیم کسانی از مردم هستند که در این باره هیچ نمیدانند، از نظر شیخ، باید آنان را بر راه باطل بدانیم. ساده گیری شیخ طوسی در این حد است که حداقل باید یک استدلال ساده برای اثبات خدا داشته باشند.
شایع بود که معتزله، حتی شناخت جوهر و عرض را هم در خداشناسی شرط کرده و عوامی را که این مطالب را نمیشناختند تکفیر میکردند. (مفید العلوم و مبید الهموم، ص: ۶۸). ممکن است مساله به این غلظت نبوده، اما به هر حال، این نوع سخت گیری فکری در اندیشههای معتزلی و کسانی که متاثر از آنها بودند، وجود داشت.
بعدها در مکتب حله، این سختگیری بیشتر هم شد، چنان که در میان متکلمان شیعی حلب هم این دیدگاه بود که حتی تقلید در فروع دین را هم نپذیرفته و مدعی بودند که همه باید مجتهد باشند. اما در نهایت، پذیرفته شد که تقلید در فروع دین بی اشکال اما اصول دین را همه باید مستدل بدانند. طبیعی است که اگر دراین مساله، اگر اندکی سخت گیری شود که همه مردم با استدلالهای فلسفی خداشناس باشند، کار بسیار دشوار خواهد شد، مگر آن که به حداقل بسنده شود.
یک پرسش کلامی از علامه حلی این است که «نظر شما در باره کسی که قادر بر استدلال و بحث نیست، مانند زنان و اکثر عوام، اما معتقد به آن چیزهایی است که اعتقاد به آنها واجب است و عمل به واجبات هم دارد، اما صرفاً از روی تقلید است، آیا اینها مومنانی خواهند بود که ثواب برده و معذورند، یا آن که تقلید در این باب درست نیست.
پاسخ علامه این است که در توحید و عدل و نبوت و امامت تقلید کافی نیست و باید بحث و نظر و استدلال باشد. کسی که مانند زنان و بیشتر عامه نمیدانند، اینها زیر عنوان مستضعف و این آیه خواهند بود که «الا المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان». اینها مؤمن حقیقی نیستند بلکه در حکم مومن هستند، اما در دایره رحمت الهی قرار دارند (اجوبه المسائل المهنائیه، ص ۵۴).
جالب است که این بحث، در باره عوامی که خدا را ازروی استدلال نمیشناسند، یک تبعاتی در حوزه عمل خارجی هم داشت. مثلا آیا به زنی که خدا را با معرفت استدلالی نمیشناسد، میتوان کفاره داد؟ یا میتوان به او زکات داد؟ در این باره برخی از فقها شبهه کرده و دادن کفاره یا زکات را به آنها نمیپذیرفتند.
در پاسخ به این سوال که عوامی که امامت را قبول دارند، اما دلایل آن را نمیدانند، در آخرت چه حکمی دارند؟ پاسخ شهید این است که امر آنان به خدا واگذار شده و در ظاهر، حکم مؤمنین را دارند (رسائل الشهید الثانی، ج۲، ص: ۱۲۶۵)
میراث دوگانگی «مجتهد ـ عوام» از مکتب حله، وارد دوره صفویه شد، اما برخی از نویسندگان و علمای شیعه در این دوره، آن را رد کردند. محمد تقی مجلسی، رسما از دین عوامی دفاع کرد و گفت نباید عوام را به خاطر گفتن کلماتی که ظاهر آنها کفر آمیز است، تکفیر کرد. چرا که آنها ممکن است متوجه آنچه میگویند نباشند. بخشی از علل غلبه جریان اخباری گری این بود که نیازی به مجتهد نیست، همان عوام با مراجعه مستقیم به کتابهای روایی میتوانند دین خود را بشناسند. نیازی هم به فلسفه و استدلالهای کلامی و آثار ملاجلال دوانی نیست. در واقع اخباریها دین را ساده کردند تا مردم عادی هم بتوانند آنها را مستقیم بدست آورند. آنها تقسیم دوگانه مجتهد مقلد را کنار گذاشتند.
به نظر میرسد، انتقاد شماری از علمای دوره صفوی از عالمان مکتب حله، دقیقا به همین بر میگشت که آنها بیش از حد از عوام مردم انتظار داشتند و در باره دین و ایمان آنان سختگیری میکردند. به نظر مجلسی پدر، این در روایات آمده است: «علیکم بدین العجائز أو الأعرابی». چنان که پیغمبر (ص) و امامان (ع)، از کفار مسلمان شده به همین بسنده میکردند که شهادتین را بگویند، اما هیچ گاه آنها را تکلیف به شناخت دقایق افکار حکما در اثبات خدا نمیکردند. البته از علما انتظار بیشتری هست. محمد تقی مجلسی میگوید: بسیاری از محدثان عادل و ثقه از امام معصوم سوال میکنند که خداوند جسم است یا نه. در هیچ یک از این موارد دیده نشده است که امام به آنها بگوید تو با این سوالت، کافر و نجس و مرتد شدی، چون تردید کردی، و تردید کننده کافر است! بلکه برای آنها حق را روشن کرده و به آنها نمیگفتند که باید عباداتی را که زمان داشتن عقاید فاسده داشته اند اعاده کنند (روضه المتقین فی شرح من لا یحضره الفقیه، ج، ص: ۲۶۵ ـ ۲۶۶).
شاید تصور شود که این بحث، مثلا مواضع مجلسی پدر، به نوعی دفاع از عوام است، در حالی که وی، به همان اندازه که از ایمان در سطح عمومی دفاع میکند، انتقاداتی هم از عوام دارد و از نقطه نظر برخی از کارهای خلاف و عوامانه، به انتقاد از آنها میپردازد. برای مثلا در باره شربت شهادت، یعنی آبی که عوام معتقدند باید پیش از مردن به محتضر داد، رسما موضع گرفته، آن را کاری که متعارف میان عوام است دانسته و رد میکند. (لوامع صاحبقرانی: ۲ / ۲۰۲).
و نکته اخیر آن که، این بحث، یعنی سختگیری در ایمان در این گفتار ما، صرفا در حیطه باورهای معتزله بود که برای خود، نوعی خاص از تکفیر، تفسیق نزدیک به کفر، و سختگیریهای فکری را در باره ایمان مطرح میکردند. طبیعی است که مخالفان آنها، که اهل حدیث بودند، از جهاتی دیگر گرفتار تکفیر شدند بلکه در این جهت به مراتب بدتر از معتزله بودند. آنها، درست در نقطه مقابل، هر نوع تفکر فلسفی را زندقه دانسته و حکما را از دین خارج میدانستند. نمونه آن باور غزالی است که تمام فرق اسلامی را با همه اختلافات، در دایره اسلام میداند و میگوید نباید ما در نسبت دادن تکفیر به آنها زیاده روی کنیم، اما حکما و فلاسفه را به خاطر سه مورد اعتقاد شان (قدم عالم، عدم حشر اجساد و انکار لذات جسمانی در بهشت، و انکار علم خداوند به جزئیات)، از دین خارج میداند. (الاقتصاد فی الاعتقاد، ص ۱۵۷).
بسیاری از اهل حدیث، در قرن سوم، و بعد از آن، به اندک باوری که مخالف معتقدات آنان است، افراد را تکفیر کرده و درست مثل خوارج، غالب مسلمانان را به جز خود کافر میدانند. این البته مسیر دیگری است که اهل حدیث، یعنی مخالفان معتزله رفته و دایره تکفیر را وسیع گرفتند. طبعا بحث ما در اینجا در حوزه معتزله و روشهای سختگیرانه آنها بود. کسانی که به اسم اعتزال و نخبه فکری، روی سختگیری دینی سرمایه گذاری کرده و حتی شفاعت را هم به دلیل این که با عقل جور در نمیآید، رد میکنند.