شبکه اجتهاد: اگر از نسبتِ فلسفه فقه و اصول فقه سخن میگوییم، نخست باید سنخشناسی کنیم، که بدون آن، تشابه در کارکرد، ما را به خلط در هویت خواهد کشاند. فلسفۀ فقه و اصول فقه از دو سنخاند؛ از دو ریشه، دو منظر، دو شیوه. یکی ناظر از بیرون است، و دیگری ساکن در درون. یکی دانش درجهدوم است که به تحلیل و تأمل در دانش دیگر میپردازد، و دیگری دانش درجهاولی است که در دل خویش زاینده و زایاست.
دانشهایی که از یک سنخ نیستند، نه از حیث کارکرد، نه از حیث زاویه، و نه از حیث هدف، در یک ردیف نمینشینند. اختلاف بین این دو در اختلاف بین “تعلق مضافی” و “تعلق اعدادی” نهفته است.
تعلق مضافی: همان است که فلسفۀ فقه دارد؛ نگاهی بیرونی، انتقادی و تحلیلی به فقه میافکند. گویی از بلندای عقلانیت بر پیکرۀ فقه مینگرد، با پرسشهایی بنیادین چون چیستی فقه، معیار اعتبار آن، نسبتش با عقل و عرف، و جایگاه مصلحت در آن و… فلسفه مضاف، همواره فرزند تأمل است، و از همین رو، باید دانشِ مورد نظر، نخست پدید آید، تا فلسفهاش ممکن گردد.
تعلق اعدادی: تعلقی است در خدمت. همانگونه که اصول فقه، زاده شد تا فقه را یاری کند، نه آنکه از بیرون بر آن بنگرد، بلکه از درون، قواعدی فراهم آورد تا استنباط را ممکن سازد. اصول، سازندۀ ابزار است؛ نه ناظر.
اصول از دل فقه برخاسته، با آن رشد کرده، و همچنان در سایۀ آن تنفّس میکند. برخلاف فلسفه فقه که از جایگاهی فراتر و بیرونتر به آن مینگرد و آن را مورد تحلیل فلسفی قرار میدهد. در واقع، فلسفۀ فقه، با نگاهی هستیشناسانه، معرفتشناسانه و غایتمدار، بر فقه نظر میافکند و میپرسد: این دانش اجتهادپایه، چگونه پدید آمده؟ به کجا میخواهد برسد؟ با چه مبانی عقلانی و تاریخی ایستاده؟ و چه چیزی آن را اعتبار بخشیده است؟ در حالی که اصول فقه، خود را بخشی از فرآیند فقه میداند. یک دانش پشتیبان است، نه پرسشگر؛ همدل است، نه منتقد. پس این دو، دو سنخ متفاوتاند: یکی متعلق است، دیگری مضاف؛ یکی ابزاری است، دیگری تحلیلی؛ یکی درونزاد است، دیگری بروننگر.
بنابراین، نباید فلسفۀ فقه را در دل اصول گنجاند، و نه اصول را در دل فلسفه گم کرد. هر یک در اقلیم خویش زیست میکند. هرچند مقصدشان ممکن است گاهگاه بر هم افتد، اما راهشان، خاستگاهشان و کارکردشان متفاوت است. و از همین رو، در شناخت نسبت این دو، نخست باید از “سنخشناسی معرفتی” آغاز کرد. وقتی دو دانش از دو سنخاند، تفاوت موضوعی میانشان نه تنها ممکن، بلکه حتمی است.
برخی پنداشتهاند چون هر دو دانش، دستاوردهایی دارند که در فرآیند استنباط فقهی به کار میآیند، پس میتوان آن دو را در یک سنخ دید یا حداقل از یک طراز دانست. این پندار، هرچند در ظاهر، آراسته به شاهد است، در باطن، آلوده به مغالطه است.
اصول فقه، دانشی است درونزاد؛ از بطنِ فقه زاده شده، با هدفِ تمهیدِ قواعد برای استنباط احکام. این دانش، نه ناظر است و نه منتقد، بلکه عامل و خادم است. کارویژهاش تولید قاعده است، ساختار بخشی به استدلال فقیه، و انتظام بخشیدن به روند اجتهاد. تعلقش به فقه، تعلقی است اعدادی؛ یعنی مقدمات و مواد را میسازد تا در کارگاه اجتهاد مصرف شود. چنین دانشی، سنخاً از جنس همان فقه است، بلکه شعبهای از آن است. اما فلسفه فقه، در جایگاه دیگری ایستاده است. او نه خادم است و نه سازنده، بلکه ناظر است و پرسنده. کار آن، تحلیل است نه تولید، سنجش است نه ساختن.
فلسفه فقه، دانش درجهدوم است، و فقه، دانش درجهاول. نسبت این دو، نسبت نگاه از بیرون به درون است؛ نگاهی که پرسش میکند: فقه چیست؟ چگونه پدید آمده؟ بر چه مبناهایی استوار است؟ با عقل چه نسبتی دارد؟ با اخلاق چگونه سازگار میشود؟ شأن او شأن داوری است، نه تدوین؛ شأن تأمل است، نه تمرین. از همینرو، اگرچه ممکن است یافتههای فلسفه فقه در مقام اجتهاد مأخذ قرار گیرند، اما این کارکرد، سنخیت نمیآورد. چرا که فایده داشتن، ملاک سنخ بودن نیست. بسیاری از دانشها، چون تاریخ، روانشناسی، زبانشناسی یا جامعهشناسی، ممکن است بر فقه تأثیر گذارند، اما از سنخ آن نیستند، چون از حیث کارکرد معرفتی، در جایگاه دیگری ایستادهاند.
در اصول فقه، پرسشها درونیاند و رو به روش دارند: چگونه باید حکم استنباط شود؟ اما در فلسفه فقه، پرسشها بیرونیاند و ناظر به ماهیت و مبنا: اصلاً چرا حکم؟ حقیقت حکم چیست؟ یکی نگاه ابزاری دارد، دیگری نگاه انتقادی. زبان اصول، زبانِ فقه است؛ برآمده از نیازهای اجتهادی و غرق در قراردادهای علمی فقهی. اما زبان فلسفه فقه، زبان فلسفه است: مفهومی، هستیشناسانه، معرفتشناسانه.
در نتیجه، قیاس فلسفه فقه به اصول فقه، قیاسی است معالفارق. گرچه هر دو بر سفرهٔ فقه مینشینند، اما یکی در مطبخ کار میکند، و دیگری از دور، نقش سفره را میسنجد. پس این دو را بهسبب مشارکت در نتیجه، در سنخ و گوهر یکی مپنداریم! که همانگونه که فرزند و دوست، هر دو بر پدر نفع میرسانند، اما یکی از نَسَب است و دیگری از نسبت، اصول فقه از نَسَب فقه است، و فلسفه فقه، از جنس نسبتِ نظری به آن.