شبکه اجتهاد: تاریخ ایران همواره محل تلاقی نیروهای مختلف سیاسی بوده که هر کدام مشروعیت خود را از طریقی بدست آورده و در صحنه عمل، تلاش کردهاند تا در مقایسه با قدرتها و نیروهای دیگر، موقعیت خویش را حفظ کنند. توازن این نیروها به لحاظ منبع مشروعیت و قدرت و نیز عقل و درایت آنها در برخورد با دیگران، دو عامل مهم در شکلدهی به اوضاع سیاسی جامعه ما بوده است. این اوضاع، گاه همراه با تنش و درگیری و گاه در آرامش روزگار را سپری میکرده است. در میان نیروهای سیاسی موجود، نیروهای مذهبی با هدایت روحانیون و بر محور آنها، خاستگاه ویژه خود را داشته و با استفاده از نفوذ معنوی و دینی و در پناه باورهای نشأت گرفته از متون دینی، سعی کردهاند تا در موازنه قدرت، سهم خود را داشته و تأثیر بر رویدادها و اوضاع سیاسی داشته باشند.
داستان این موازنه، از زمان تشکیل دولت صفوی، داستان ویژه خود را دارد. شاه، نیروهای قزلباش و روحانیون، ارکان اصلی دولت صفوی بودند که در توافق با یکدیگر در یک موازنه مثبت، با داد و ستدی که با یکدیگر داشتند، ایران را اداره میکردند. دوستی روحانیون با نیروهای دیگر که ریشه در باور همه آنها به مذهب از یک سو و مقابله با دشمنان خارجی از سوی دیگر داشت، یکی از اصلیترین عوامل دوام آنها در صحنه سیاست ایران بود. این موازنه، در دوره نادرشاه بههم ریخت و این بههمریختگی تا عصر زندیه ادامه یافت. در دوره قاجاریه، ضمن بازتولید آن وضع، نوعی بیگانگی بین دولت و ملت یا همان روحانیون، در کنار یگانگی و تنیده در آن تا حدودی اوضاع را بحرانی میکرد. بحران موازنه دو نیروی سلطنت و روحانیت، در جریان تنباکو و مشروطه، آشکار شد و این در حالی بود که نیروی سومی که تا آن زمان سهمی در قدرت نداشت، ظهور کرده بود که آن هم سبب اختلاف بیشتر در برهم زدن توازن بود. این نیرو، روشنفکران بودند که مبانی دیگری، جدای از سلطنت و روحانیت داشتند.
پیروزی رضا شاه در عرصه سیاسی، به معنای پیروزی روشنفکران، با تفسیر تازهای از سلطنت به معنای استبداد مدرن بود؛ اما بیش از این، مهمترین مسأله، جدا شدن کامل سلطنت و روحانیت بود. با سقوط رضا شاه و در غیاب شخصیت و نفوذ استبدادگونه او، بار دیگر روحانیت به صحنه برگشت و طبعاً و بر اساس سنت قدیم، با توجه به منابع مشروعیت و قدرتی که در میان مردم و مریدان خود داشت، خواستار ایجاد موازنه تازه و به رسمیت شناخته شدن قدرت خود بود. روشن بود که دشمنی عمیقی بین این سه نیرو، یعنی سلطنت، روحانیت و روشنفکران وجود داشت.
اوضاع سیاسی ایران در دهه بیست تا پنجاه، بازتابی از این دشمنی و منازعه بود. همان طور که خود روشنفکران نیز چپ و راست داشتند، روحانیون نیز در برخورد با سلطنت و نیز داشتن دیدگاههای متفاوت درباره سهم و نقش و نفوذ خود در اوضاع و نیز روش برخورد با دیگر نیروها، با هم تفاوتهایی داشتند. در این میان، مرجعیت شیعه که در دوره رضاشاه در عراق متمرکز بود، با آمدن آیتالله بروجردی به قم، به ایران منتقل شد و پانزده سال تمام، به نیرویی مؤثر تبدیل شد، نیرویی که در مناقشات و مسائل مختلف این دوره نقش داشت.
مرجعیت آیتالله بروجردی، نشانه طرز تفکر و روشی بود که میکوشید با مستحکم کردن پایگاه سنتی خود، از آن به عنوان اهرم فشاری علیه شاه برای تعدیل اوضاع به نفع دین و مذهب و مردم استفاده کند. با این حال، میانهای با نیروهای تندرویی که طالب کشاندن این وضع به نوعی جدال و مبارزه به قصد سقوط سلطنت باشند، نداشت. اوضاع ایران در دهه بیست و سی، آن هم با وجود کمونیستها که یک نیروی پرخاشگر و ضد سلطنت و مذهب بودند، از نظر مرجعیت وقت شیعه، مناسب برای گسترش تضاد تازه میان سلطنت و روحانیت نبود. طبعاً لازم نبود از دید آنان، سلطنت، امر مشروعی باشد، اما در آن شرایط و مثل بسیاری از ادوار، تلاش این بود تا با ایجاد موازنه قدرت و از دست ندادن اختیار امور، زمینه تأثیرگذاری ویژه بر روند جریانات و اوضاع سیاسی فراهم باشد.
بدین ترتیب، این دوره از مرجعیت که بدون شک، یکی از باشکوهترین دورههای مرجعیت در تاریخ شیعه در یکی دو قرن گذشته است، انباشته از انبوهی از مشارکتهای سیاسی، دخالت در بسیاری از رویدادها، درگیر شدن با بسیاری از دشواریها بر پایه توازنی بود که میبایست منافع طیف متدین جامعه و ارزشهای دینی آن را که از سوی مرجعیت به رسمیت شناخته میشد، تأمین میکرد…