شبکه اجتهاد: فهم اجتماعی پدیده، مملو از پیچیدگی و دشواری است. فهم اجتماعی بر خلاف فهم فردی که تحت تاثیر تجربیات و باورهای شخصی به وجود می آید، بر اساس تعاملات، تجربیات و هنجارهای اجتماعی شکل میگیرد. در فهم اجتماعی، نگرشها، ارزشها و باورهای جامعه نقش مهمی ایفا میکنند. افراد از طریق ارتباط با دیگران و بافت اجتماعیای که در آن زندگی میکنند، این نوع فهم را کسب میکنند. در واقع، فهم اجتماعی، یک ساختار ذهنی مشترک است که افراد یک جامعه را به یکدیگر پیوند میدهد و به آنها امکان میدهد تا جهان را به شیوهای مشترک تفسیر کنند.
فقه به عنوان مجموعهای از احکام و قوانین دینی، نقش مهمی در شکلدهی به رفتارهای فردی و اجتماعی انسانها ایفا میکند. اصول فقهی که از متون دینی استخراج میشوند، به عنوان یک چارچوب، بر رفتارهای اجتماعی افراد تأثیر میگذارند.
رابطه بین فهم پدیدههای اجتماعی و اصول فقه یک موضوع پیچیده و چند وجهی است که باید مورد بحث و بررسی قرار گیرد. از یک سو، اصول فقه میتواند به عنوان یک چارچوب نظری برای تحلیل پدیدههای اجتماعی مورد استفاده قرار گیرد. از سوی دیگر، پدیدههای اجتماعی نیز میتوانند بر تفسیر و کاربرد اصول فقهی تأثیر بگذارند.
این رابطه دوسویه، تحت تأثیر عوامل مختلفی مانند: تغییرات اجتماعی، تبادلات فرهنگی، پیشرفتهای علمی و فناوری، تغییرات سیاسی و … قرار میگیرد. به عنوان درآمدی بر بحث، نسبت فهم پدیده اجتماعی و دانش اصول فقه را میتوان بدین گونه تصویر کرد:
۱. اصول فقه به مثابۀ پدیدۀ اجتماعی
اولین سطح از نسبت را اینگونه میتوان تصویر کرد که اصول فقه را همچون سایر دانشهای بشری به مثابه یک علم که در بستر تاریخ دارای تحولاتی است، در نظر بگیریم. در این لحاظ باید ببینیم چه رویدادهایی در جامعه از منظر سیاسی، فرهنگی و… در تغییر و تطورات این دانش سهیم بودهاند. در کتب مدخل و مبادی فقه و اصول، معمولا تقسیم بندیهایی برای ادوار فقه و اصول صورت میپذیرد. این تغییرات که در دانش، منجر به ورق خوردن فصل جدیدی از تاریخ اصول فقه شدهاند، معلول چه نظامی از تحولات فرهنگی- اجتماعی در فقه و به تبع آن در اصول فقه است؟ همچنین چه قواعد و مسائلی در بستر جامعه دارای کارکرد و بسامد بودهاند؟
این سطح از نسبت سنجی را میتوان جامعهشناسی اصول فقه نامید و آن را مطالعهای میانرشتهای و در ذیل جامعه شناسی علم و معرفت قرار داد. البته به حکم ترابط و تعامل شدید میان فقه و اصول، قبل از آن باید جامعه شناسی فقه به معنای معقولی تعین یافته باشد.
به عنوان مثال در ابواب اصول فقه، بخش اصول عملیه که متکفل رفع تحیر مجتهد هنگام فقدان دلیل بر حکم شرعی است، حدودا تا زمان شیخ اعظم انصاری، مباحث بسیار لاغر اندامی دارد. پس از تلاشهای بینظیر وی این بخش اصول فقه پر از دقتهای مثال زدنی و معرکۀ بحث و آراء صاحب نظران گردید. اگر به بازۀ تاریخی حیات ایشان نگاه کنیم، میبینیم که مصادف با زمان شروع آشنایی وسیع بلاد اسلامی با مدرنیته، صنعت و یافتههای علوم جدید است. آیا میتوان اینگونه تلقی کرد که صنعت، علوم جدید و مسائل مربوط به ورود مدرنیته به جهان اسلام، فقیه را با انبوهی از مسائل جدید مواجه ساخت که به راحتی نمیتواند دلیل محرز فقهی بر آنها بیابد و به ناچار دستگاه اصول عملیهاش را برای رفع حیرت و شک در حکم شرعی توسعه میدهد؟ چنین نسبتی از تحول جامعه و اصول فقه چقدر میتواند صحیح باشد؟
۲. پدیدههای اجتماعی در اصول فقه
سطح دیگری از نسبت میان اصول فقه و فهم پدیدۀ اجتماعی را میتوان اینگونه تصویر کرد که بسیاری از مسائل علم اصول، ذاتا پدیدۀ اجتماعیاند. برخی از این مباحث عبارتاند از: تقریبا همه مباحث الفاظ و دلالتهای زبانی، سیره عقلا، سیره متشرعه، عرف، اجماع، شهرت. در توضیح این سطح از نسبت میتوان به ابعاد مختلفی از فهم پدیده اجتماعی پرداخت.
الف. لایۀ روش شناسی: قبل از هر چیز باید به تفاوت روش شناسانه در فهم این دست از مباحث در مقایسه با مباحث عقلی و تعبدی پرداخت. برای ترسیم افقهای بحث به سه مسئله روشی اشاره میکنم.
۱. این نکته چقدر صحیح است که در بررسی پدیده اجتماعی مثل عرف و سیره، بر خلاف مباحث عقلی باید تا حد امکان از انتزاعیات ذهنی و دور از عینیت خارجی فاصله گرفت و چه ضوابطی دارد؟
۲. آیا میتوان در فهم این مسائل از دادههای آماری استفاده کرد؟ همه اصولیون اتفاق نظر دارند که حجیت دلالت فرع بر ظهور نوعی لفظ است؛ نه ظهور شخصی؛ در حالی که نوعی بودن ظهور، پدیدهای است که به راحتی میتوان آن را از طریق اطلاعات کمی و آماری به دست آورد و این همه ادعای استظهار متناقض و متضاد را کمی سامان داد. درست مثل اینکه راه تحصیل اجماع و شهرت در میان فقها استقراء و رسیدن به کمیتی قابل توجه است.
۳. سوال اساسی دیگر، بحث پیرامون ضوابط بهرهگیری از روش تحلیل به عنوان یکی از راههای فهم پدیده اجتماعی است. با توجه به ویژگی تفسیرپذیری در ذات پدیدههای اجتماعی، چه ضوابط روش شناسانهای داریم تا کاملا تشخیص دهیم، این تحلیلی که مثلا از سیره صورت گرفته است، نوعی تحمیل ایدههای مفسّر بر پدیده نبوده است؟ معیاری که بتوانیم آن را سنجۀ محک زدن تفسیر و تحلیل قرار دهیم، چیست؟ به عنوان نمونه شهید صدر اینگونه مطرح نموده است که سیره عقلا در حیازت مباحات اولیه، فقط در عمل خارجی خاص مثل حیازت چوب و حیوان و… تأیید نشده؛ بلکه این سیره مبتنی بر یک ارتکاز عمومی بوده و در واقع آن ارتکاز مورد تأیید شارع قرار گرفته است؛ بنابراین قابل تعمیم به سایر مباحات اولیهای که در عصر شارع نبوده، نیز هست. از حیث روششناسانه، چنین تحلیلی را با چه معیاری باید بسنجیم؟
مثال دیگر، اینکه گفته میشود اعراض و عمل مشهور دال بر ضعف یا تقویت مستند روایی است، در واقع بیش از یک تحلیل آن هم در موارد متفرد و جزئی – نه به عنوان یک قاعدۀ کلی و قابل انطباق همیشگی- نیست؛ چون تحلیل یک عمل اجتماعی و گروهی در قبال یک مسئله فقهی، معلول دهها عامل دیگر نیز میتواند باشد. از تاثیر هیمنۀ فتوای مجتهدین قبلی گرفته تا عدم فحص فراگیر ادله؛ یا مبانی خاص اجتهادی در مسئله، شرائط خاص تاریخی- اجتماعی و … همگی میتوانند در اعراض و اقبال فقها به یک فتوای خاص تاثیرگذار باشند.
اکنون بحث در اعتبار یا عدم اعتبار چنین قاعدههای خاصی نیست؛ بلکه فقط این نکته را برجسته است که نیاز به قواعدی پیشینی برای صحت سنجی چنین تفسیر و تحلیلهایی داریم؛ تا فهم خود را بر پدیده تحمیل نکنیم.
ب. لایۀ بررسی تبار اجتماعی: بحث پیرامون بسیاری از مسائل علم اصول دارای زمینه و تبار اجتماعی است. به عنوان نمونه شیخ انصاری در ابتدای بحث اجماع با تعریض به زمینۀ پیدایش این بحث در دامان اهل سنت مینویسد: هم الأصل له و هو الأصل لهم. اگر اصولی در همین بحث توجه کند که زمینه پیدایش اجماع به عنوان یک دلیل و منبع در استنباط فقهی صرفا مدارات و مجارات با عامه بوده، نگاه دقیقتری به ابعاد حجیت آن خواهد داشت.
فقها در مسئله اجماع با توجه به این نکته، به درایت دانستند که چنین اجماعی هیچ کارآیی و حجیتی ندارد و باید صورت مسئله و جوهرۀ آن بازسازی شود؛ به همین جهت سید مرتضی و شیخ طوسی به تغییر صورت مسئله بر اساس اجماع دخولی و لطفی اهتمام ورزیدند. پس از مدتی، با فاصله طولانی از عصر تشریع و شرایط اجتماعی عصر غیبت، بار دیگر بر اساس اجماع حدسی و در نهایت به دست شهید صدر در قالب بحث حساب احتمالات، جوهر مسئله تغییر یافت. در اینجا ما با توجه فقها به زمینۀ بحث اجماع و روزآمدسازی آن در بستر تاریخ مواجهیم.
در بحث اجماع، مسیری دقیق در طول تاریخ اصول فقه طی شده است؛ اما سوال اینجاست که آیا توجه به زمینۀ اجتماعی پیدایش دیگر مباحث، میتواند باعث تغییر و تحول در ماده و صورت آنها شود؟ به عنوان مثال اگر زمانی عمل نکردن به استصحاب در کنار قیاس، یکی از نمادهای فقهورزی شیعی بود، آیا مثلا خود مصالح مرسله و حتی قیاس را نمیتوان با توجه به بستر اجتماعی طرح مسئله، دگرگون ساخت و در دستگاه فقهی به صورت حجتمند بازسازی کرد؟
نویسنده: حسین نیک، پژوهشگر حلقه اجتهادی فقه الاجتماع مدرسه عالی فقاهت عالم آل محمد (ع)