قالب وردپرس افزونه وردپرس
Home / آخرین اخبار / آیت‌الله سید صدرالدین صدر به روایت فرزندش، سید رضا صدر
آیت‌الله سید صدرالدین صدر به روایت فرزندش، سید رضا صدر

به بهانه سالروز ارتحال سید صدرالدین صدر، عالم برجسته حوزه

آیت‌الله سید صدرالدین صدر به روایت فرزندش، سید رضا صدر

قلبی بود که تنها مغز متفکر جامعه روحانیت و حوزه‌های علمیه بود. قلبی بود که در زمان توانایی دست جامعه روحانیت بود. هرچه بود به سوی آن می‌کشید و هرچه زیان بود از آن می‌راند. هر جا دانشمندی بود، به سوی حوزه‌اش می‌خواند و از او نگهداری می‌کرد. وقتی‌که زمام حوزه را در دست گرفت، عدد علما و فضلا و طلاب آن از چهارصد تجاوز نمی‌کرد. در صورتی‌که سخت‌ترین اوقات بود و عقلا می‌گفتند که این حوزه بیش از یک هفته دوام نخواهد داشت؛ زیرا قدرتی فوق‌العاده تصمیم اضمحلال حوزه را در سر می‌پرورانید. و موقعی‌که از جهان رخت بر بست، عدد علما و فضلا و طلاب از چهار هزار تن متجاوز بود و همه عقلا پیش‌بینی می‌کردند که حوزه علمیه سالیان درازی بپاید. قلبی بود که جان صد‌ها هزار تن را در مواقع سخت و گرانی و تنگی حفظ کرد.

شبکه اجتهاد: پنجم دی ماه برابر با سالروز درگذشت آیت الله سیدصدرالدین صدر، پدر امام موسی صدر است. آیت‌الله صدر از عالمان و فضلای برجسته حوزه عملیه قم بود که در دوران ریاست بر حوزه برای حفظ و بقای آن تلاش‌های فراوانی کرد. نوشتار زیر را به مناسبت این روز می‌خوانید:

بخش اول

پدرم در چند سال اخیر بیماری که ناتوان شده بودند، کمتر از خانه بیرون می‌آمدند و تمام اشتغالات خود را در خانه انجام می‌دادند و در آنجا به همه امور رسیدگی می‌کردند.

صبح‌ها که از خواب بر می‌خاستند، در کنار تخت‌خوابشان رو به قبله می‌نشستند، به نماز یا دعا خواندن مشغول بودند تا وقتی‌که سپیده صبح نمایان می‌شد و گاهی این قسمت از وقت را به تفکر می‌گذرانیدند. آنگاه نماز صبح را به جای می‌آوردند. سپس دعاهای تعقیب نماز را می‌خواندند و پس از آن به تلاوت قرآن مشغول می‌شدند تا نزدیک طلوع آفتاب. در این موقع صبحانه میل می‌کردند. صبحانه ایشان عموما نان و پنیر بود و گاهی هم کره بر آن اضافه می‌شد و اگر مهمانی داشتیم، مربا و نان روغنی نیز اضافه می‌شد و در مواقعی‌که کسالت معینه نیز شدت داشت و سرفه‌های شدید می‌کردند، یکی‌دو تا استکان شیر هم صرف می‌کردند.

پس از صرف صبحانه به مطالعه می‌پرداختند. ولی در این اواخر که در اثر بی‌خوابی شب بسیار خسته و کوفته می‌شدند، پس از صرف صبحانه قدری می‌خوابیدند. دو ساعت از طلوع آفتاب که می‌گذشت، به مجلس درس حاضر می‌شدند. مجلس درس سابقا در مدرسه فیضیه بود. ولی در این چند سال اخیر، به واسطه کسالت در منزل تشکیل می‌شد. آقا از اطاق خودشان به اطاق بیرونی که اطاق پذیرایی ایشان بود می‌آمدند و به تدریس فقه مشغول می‌شدند.

مدتی که در قم بودند، از کتاب‌های فقه، طهارت، زکات، خمس، حج، نکاح، طلاق، رهن، مکاسب، قضا و بعضی مباحث دیگری که در یادم نمانده است، تدریس می‌کردند. چنانچه بعضی از این کتاب‌ها را دو بار بلکه سه بار درس گفتند. سابقا پس از خاتمه این درس، [درس] دیگری برای چند تن از فضلا و مجتهدین می‌گفتند که مدت‌ها است تعطیل شده است.

پس از آن در جلسه استفتاآت که از عده‌ای از علماء و مجتهدین تشکیل می‌شد، شرکت می‌کردند. در این جلسه استفتاهائی‌که از نقاط مختلف آمده بود مورد مدافعه و تحقیق قرار می‌گرفت و جواب داده می‌شد و اگر سؤالی نبود، مذاکرات در اطراف تدوین رسائل عملیه و حواشی بر رساله‌های علمای پیشین بود. ولی در چند سال اخیر این آقایان نمی‌آمدند و آقا به تنهایی این کار‌ها را انجام می‌دادند. لذا پس از خاتمه درس دو منشی مخصوص ایشان آماده بودند. یکی از آن دو به نوشتن جواب نامه‌ها و جواب استفتاآت می‌پرداخت و دیگری به نگاشتن تألیفات و تصنیفات ایشان مشغول می‌شد. گاه‌گاهی نیز من و برادرم سمت کمک منشی را داشتیم. این جریان تا نزدیک ظهر طول می‌کشید.

در روزهائی‌که حال پدرم خوب بود و وضعیت مزاجی ایشان اجازه می‌داد، اول ظهر نماز را ایستاده می‌خواندند و سپس نهار می‌خوردند. ولی هنگامی‌که مرض شدت داشت، نماز را نزدیک غروب نشسته می‌خواندند. نهار آقا غذاهای ساده‌ای بود. چون در پرهیز بودند و یا به قول آقایان پزشکان، رژیم غذایی داشتند، و از سرخ کرده و ترید آبگوشت و آش و سرکه ممنوع بودند. پس از نهار استراحت می‌کردند و حداکثر یک ساعت‌ونیم تا دو ساعت می‌خوابیدند. هنگامی‌که بیدار می‌شدند و چایی عصرانه را صرف می‌نمودند، برای پذیرفتن ملاقات کنندگان آماده بودند. چون عصر‌ها را برای ملاقات تعیین کرده بودند، اگر هوا سرد نبود و توانایی داشتند به بیرونی می‌آمدند و گرنه در‌‌ همان اطاق خودشان اشخاص را می‌پذیرفتند. این جلسه تا غروب ادامه داشت.

در موقع توانایی در سه وقت صبح، ظهر و شب اقامه می‌کردند و پس از نماز عشا درس اصول می‌گفتند. ولی در اثر کسالت اقامه جماعت و درس اصول ایشان تعطیل شد. پس از آنکه نماز شام و خفتن را در منزل می‌خواندند، چند ساعتی به مطالعه درس‌ها می‌پرداختند. آنگاه صرف شام نموده نزدیک نیمه شب به بستر می‌رفتند.

امسال پس از مراجعت از ییلاق وضعیت مزاجی ایشان رو به بهبودی رفت. هر چند در آنجا حالشان خوب نبود، ولی به شهر که مراجعت کردند، حالشان خیلی بهتر شد و روز به روز در تفاوت بود؛ به حدی‌که در این سال‌های مرض و بیماری کمتر دیده شده بود. عشق و علاقه‌ای که به بحث و تدریس داشتند ایشان را وادار کرد که با ‌‌نهایت کوشش مطابق‌‌ همان برنامه‌ای که ذکر شد به تحقیق و تدقیق در مباحث علمی ادامه دهند؛ با آن‌که قلب ناتوان ایشان قلب بستر بود نه قلب کار. مهر و آبان بدین منوال گذشت و روز به روز بر جدیتشان در اشتغالات علمی، تدریسی و تألیفی می‌افزود. شاید هنوز ماه آخر پاییز بود که سرماخوردگی بر ایشان عارض شد.

شوق به مباحث علمی نگذاشت که این سرماخوردگی را بزرگ بشمارند. هر چه التماس کردم که تدریسشان را تعطیل کنند و دو سه روزی استراحت کنند، نپذیرفتند. زیرا در مزاج‌های ضعیف و ناتوان، بهترین درمان سرماخوردگی استراحت است. حتی خدمتشان عرض کردم که شما در زبان به این مطلب معتقدید، چون خودتان همین را می‌فرمایید؛ ولی درعمل اعتقاد ندارید، چون استراحت نمی‌کنید. به عرایض من توجهی نکردند. برای بار دوم در شب عید مولود سرما خوردند. مزاج ناتوان، ناتوان‌تر شد. ولی باز هم تدریس را تعطیل نکردند. هرچند التماس کردم و تضرع و زاری نمودم که روزی چند ساعت استراحت کنند، سودی نداشت. شوق به علم وادارشان می‌کرد که به انواع اشتغالات خود ادامه دهند. خواهش کردم که یکی دو روز اقلا از پذیرفتن اشخاص خودداری کنند و به جای آن استراحت نمایند. نتیجه نبخشید؛ گفتند من از در خانه‌ام کسی را بر نمی‌گردانم.

پدرم برای بار سوم سرما خوردند و تب کردند. تبی که برای قلبی مریض و خسته فوق‌العاده خطرناک بود. سرماخوردگی این بار مانند سرماخوردگی‌های پیش نبود، بلکه ذات‌الریه‌ای شدید بود که سرما خوردن غده پروستات را نیز به همراه داشت. تورم پروستات خیلی موذی بود که در اثر آن ادرار فوق‌العاده سوزان شده بود؛ یا به تعبیر ایشان حرقت داشت، به حدی‌که حتی به مقدار یک ثانیه توانایی نگاهداری آن را نداشتند. اثر گیر تکرار ادرار بود که در هر یک ربع یا بیست دقیقه، ادرار خبر می‌کرد و فشار می‌آورد. ولی بیش از یکی دو قطره نبود. این وضعیت در دو سه شبانه‌روز ادامه داشت و بسیار پدرم را اذیت کرد و ناتوانی را ناتوان‌تر کرد. گاهی پدرم در آن حالت می‌گفت: خدایا من طاقت این همه فشار را ندارم؛ خودت به من رحم کن.

بخش دوم

دکتر غلامرضا شیخ از تهران آمد. روش پزشک معالج را پسندید و دستوراتی داد. اصرار داشت که آقا برای مدتی بلکه تمام زمستان را در بیمارستان استراحت کنند و تحت نظر باشند. زیرا در آنجا به تمام معنی وسائل پذیرایی مریض فراهم‌تر است. آقا ابا داشتند و با شدت امنتاع می‌کردند. ولی در عین حال می‌فرمودند که آقای دکتر اگر شما بگویید بستری شدن من در بیمارستان لازم است، اطاعت می‌کنم. چون دستور طبیب در شرع لازم‌الاتباع است. دکتر شیخ به آهستگی می‌گفت لازم است، ولی در برابر آن امتناع شدید احتراما این جمله را بلند نمی‌گفت؛ به طوری‌که آقا نمی‌شنیدند. بالأخره مطلب این‌گونه حل شد که دکتر به تهران باز گردد و من پس از یک هفته شرح حال و وضعیت مزاجی آقا را برایش بنویسم. در صورتی‌که بیمارستان رفتن لازم باشد، دکتر بنویسد و آقا برای بستری شدن در بیمارستان به سوی تهران حرکت کنند. جواب دکتر شیخ نزد همه معلوم بود.

چند روزی گذشت. تب قطع شد. سوزش ادرار کمی تخفیف یافت؛ ولی این عارضه خطرناک در آن قلب ناتوان و مریض اثر خود را کرد و آنچه که نبایستی بشود شد، بلکه آنچه که بایستی بشود، شد.

یک هفته گذشت. خواستم نامه را به دکتر شیخ بنویسم و وضعیت مزاجی آقا را گزارش بدهم. فرمودند: دو روز دیگر صبر کن. دو روز دیگر صبر کردم و نامه را نوشتم. اصرار من و برادرم و عموم دوستان روز به روز برای بردن آقا به بیمارستان افزوده می‌شد. گاهی خدمتشان عرض می‌کردم: شما که تاکنون دو بار به بیمارستان تشریف برده‌اید و هر بار خوش گذشته و کسالتتان تخفیف یافته و با خوشنودی مراجعت کرده‌اید. چه شده این دفعه این قدر امتناع می‌کنید و مقاومت نشان می‌دهید؟ گاهی در نبودن من به دوستانشان می‌فرمودند که کاری کنید این‌ها از بردن من به بیمارستان منصرف شوند. ولی ما همچنان بر اصرار و التماس خود پابرجا بودیم. چوه آینده شوم و سهمناک را در صورت نبردن به بیمارستان در پیش چشم می‌دیدیم.

روز بعد حسب‌المعول صبحگاهان خدمتشان شرفیاب شدم. فرمودند: دیشب من تا صبح ناراحت بودم. عرض کردم: چرا؟ فرمودند: شما مرا به بیمارستان می‌برید و من در آنجا می‌میرم؛ جنازه مرا به قم خواهند آورد و در نتیجه بر کسان و دوستان من بسیار سخت خواهد گذشت. این کار را نکنید. همین‌جا بهتر است. عرض کردم: آقا این چه افکاری است که در مغز شما راه یافته؟ و این چه سخنانی است که می‌گوئید؟ ولی در همین حال اطاعت می‌کنم و پس از آن کلمه‌ای راجع به رفتن در بیمارستان خدمتشان عرض نکردم. نزد طبیب معالج دکتر شکرایی رفتم. گفتم روحیه آقا خراب شده و اعصابشان بسیار ناراحت است؛ این‌گونه افکار در مغزشان راه یافته و تاکنون از این سخنان نمی‌گفتند. خوب است دارویی برای تقویت و آرامش اعصاب بدهی. غافل از آن‌که آقا حقیقت واقعی را می‌دیدند و من کر و کور بودم و نمی‌فهمیدم. دکتر چند شربت برای اعصاب داد. فرمودند: تنطور یا الکل دارد؛ نمی‌خورم. تا آن‌که یک شیشه شربتی که نزد آشنایان بود به نام لزود فلورین، که ساخت ایران است و نه الکل داشت و نه تنطور، خدمت آقا فرستاد.

برای دکتر غلامرضا خان شیخ هم پیغام دادم که فعلا روحیه چنین است و تشریف آوردنشان به بیمارستان صلاح نیست. موقتا از الزام خودداری فرمائید. وضعیت مزاجی آقا رو به بهبودی بود. ضربان قلب هم پائین بود. بر حسب دستور دکتر شیخ، استعمال قرص دیککزین نصف شد. همگی امیدوار شدیم که ان‌شاءالله خطر مرتفع شده. با خود گفتم خدا خواسته است که چندی استراحت خاطر داشته باشم.

شبی که فردای آن ۱۱ ع بود، به من فرمودند فردا صبح بیا، می‌خواهم به اطاق بیرونی بروم تا این اطاق را تمیز کنند. صبح رفتم. آقا به اطاق بیرونی تشریف آوردند. معلوم شد که تصمیم به شروع درس دارند. ولی این تصمیم را از من پنهان کرده‌اند مبادا مخالفت کنم. دو روز با‌‌ همان ناتوانی و ضعف درس گفتند و وجهی دقیق برای آن‌که چرا «مشهور عموم لاتعاد را شامل جاهل مقصر ندانسته‌اند»، بیان کردند. لیکن روز دوم پس از درس فرمودند: می‌خواستم تجربه کنم که آیا می‌توانم مباحثه کنم یا نه؟ اکنون معلوم شد که نمی‌توانم؛ تا خدا چه بخواهد!! سکوتی عجیب آمیخته به غم و اندوه مجلس را فرا گرفت. زیرا شاگردان این مکتب تاکنون این‌گونه سخن را از استاد نشنیده بودند.

صبح جمعه هجدهم ربیع‌الثانی یا سوم دی ماه فرستاده آقا پیغام آورد که آقا فرمودند: امروز ناهار مهمان داریم؛ شما اینجا بیائید. با آن‌که نهار را مهمان بودم، اطاعت کردم و خدمتشان رسیدم. یکی از دوستان که از مصر آمده بود، آنجا مهمان بود. آقا قدری غذا تناول کردند. پس از صرف غذا دستشان را با آفتاب لگن شستند. داروهای بعد از غذا را خدمتشان دادم میل فرمودند. سپس بر تخت‌خوابشان رفتند و دراز کشیدند. پوستینشان را رویشان انداختم و نیز پتویی به طور دولا روی پایشان کشیدم. بخاری خاک اره هم به طور ملایم می‌سوخت.

ظهر آن روز را به خانه یکی از فضلاء تهرانی برای نهار مهمان بودم. لذا با آن‌که نهار خورده بودم، برای شرکت در جلسه و اعتذار از صاحب‌خانه رفتم. هنوز نهار نخورده منتظر من هستند. نهار صرف شد و من در کنار سفره نشستم. ساعتی در آنجا ماندم. جلسه خوبی بود و خوش گذشت. غافل از آن‌که روزگار چه در زیر سر دارد.

یک ساعت به غروب مانده بود که به حضور پدرم شرفیاب شدم؛ در صورتی‌که کمی تب داشتم و بسیار کوفته بودم. رنگ صورتشان تغییر کرده بود. زیرا به طور طبیعی رنگ ایشان زردی بود که مایل به قهوه‌ای باشد. ولی در آن وقت رنگ صورت را بر خلاف این دیدم. رنگی بسیار مطبوع و گلگون بر چهره ایشان آشکارا بود. چشمان برقی مخصوص و جذاب یافته بود. به طور عمومی صورت حالت نورانیت داشت. یکی از دوستان بازاری که در آن روز آقا را زیارت کرد گفته بود: الهی شکر که حال آقا خوب شده. پرسش حالشان را کردم. فرمودند الحمدلله خوبم. تنها تفاوتی که در حالشان مشاهده کردم، آن بود که تنفس قدری غیر عادی بود؛ به طوری‌که صدای آن شنیده می‌شد.

فرمودند برخیز شانه‌های من را بمال. من در اثر خستگی و کوفتگی خواستم، نتوانستم امریه ایشان را انجام دهم. دیگری به کمک طلبیدم. انجام داد. از خدمتشان مرخص شدم.

صبح شنبه هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، من بر در خانه ایستاده با یکی از دوستان سخن می‌گفتم. ناگهان دیدم پیرمردی که سالیان درازی است نزد ما می‌باشد و مرا در کودکی بر شانه‌اش به گردش می‌برده و من به او بابا می‌گفتم نفس‌زنان می‌دود تا به من رسید. گفت: بابا بیا آقا کارت داره و شروع به دویدن کرد. پرسیدم چه شده؟ جوابی نداد. لنگان لنگان دوان دوان به سوی خانه دکتر رهسپار شد. من با شتاب به سوی منزل آقا روانه شدم. با خود گفتم رفتن من نتیجه‌ای ندارد. خوب است دکتر را خبر کنم. به خیابان اِرَم که رسیدم، اغلب کسبه را دیدم که مات و متحیر در پیاده‌رو جلوی دکان‌ها ایستاده‌اند. به سوی مغازه آقایی رفتم که از آنجا به طبیب تلفن کنم. یکی از کسبه که الان نظرم نیست که بود گفت: ما برای احضار دکتر تلفن کردیم؛ شما منزل آقا بروید. انشاءالله تاکنون حال آقا بجا آمده. به سوی منزل پدرم رهسپار شدم. به آنجا که رسیدم، دیدم سیل اشک از چشمان سرازیر است. خواهر بزرگم که در آنجا بود تا مرا دید با حالت گریه گفت: داداش، بیا ببین آقا چِشان شده؟

ورود من در خانه موجب اطمینان چشم‌های گریان و سینه‌های سوزان بود. همه می‌پنداشتند که من این عارضه را بر طرف خواهم کرد و حال آقا خوب خواهد شد. به اطاق آقا رفتم. دیدم ایشان بر روی قالیچه نماز، در زاویه‌ای که ضلع چپش تخت‌خوابش بود، نشسته‌اند و به دیوار تکیه داده‌اند؛ رنگ صورت پریده، چشمان نیمه‌باز و پا‌هایشان کشیده و دراز است.

شرح حال پرسیدم. مادرم اشک‌های خود را پاک کرد و چنین گفت: دیشب آقا قدری ناراحت بودند. شام چیزی نخوردند. فقط نصف استکان آب جوجه سر کشیدند. میان شب چندین مرتبه برای ادرار برخاستند. چند بار خدمتشان عرض کردم اجازه بدهید بفرستم آقا رضا بیاید. فرمودند نه، ناراحت می‌شود. صبح شد. وضو گرفتند و نماز صبح خواندند. پس از نماز همین‌طور که می‌بینید، رو به قبله نشسته بودند و مشغول خواندن تعقیبات نماز بودند؛ من هم در خدمتشان بودم. نزدیک طلوع آفتاب به من فرمودند بروید آن اطاق چای بچه‌ها را بدهید. من به آن اطاق رفتم، ولی دلم آرام نداشت. کسی را فرستادم، گفتم برو ببین حال آقا چگونه است. خواهر کوچکم می‌آید، می‌بیند آقا در‌‌ همان نقطه نشسته‌اند. سلام می‌کند. جواب می‌شنود. احوال‌پرسی می‌کند. با لبخندی جوابش را می‌دهند و اظهار ملاطفت می‌کنند. سپس می‌فرمایند بیا قدری شانه‌های مرا مالش بده. او اطاعت می‌کند. در آن حال می‌بیند که آقا با سرهای انگشتان دست راستشان خطوطی به سینه رسم می‌کنند. بعد متوجه می‌شود که تنفس آقا تغییر کرد و حالت غیر عادی به خود گرفت. پا برهنه و بی‌صدا به اطاق دیگر می‌رود و به آهستگی مادرم را خبر می‌کند. می‌گوید نمی‌دانم حال آقا چه‌جوری شده؟ ‌

همگی به سوی اطاق آقا می‌دوند. می‌بینند که آقا بر روی دو متکایی که همیشه پیش رویشان نهاده شده بود و بر آن تکیه می‌دادند، به حالت سجود افتاده‌اند و سر تکان می‌خورد. آقا را می‌نشانند و شال کمر ایشان را باز می‌کنند. دکمه‌ها را باز می‌کنند و پا‌هایشان را باز می‌کنند. قطعه کاهگلی می‌آورند جلوی بینی آقا می‌گیرند که من آن قطعه کاهگل را می‌خواستم برای همیشه نزد خود داشته باشم؛ ولی خیراندیشان ربودند. سپس سراغ من می‌فرستند. با رسیدن من نور امیدی در دل‌ها راه یافت. خود من هم امیدوار بودم. ولی تصوری بود و خیالی بود محال.

نبض آقا را گرفتم. پنداشتم ضربان دارد. گفتم آئینه را بیاورید تا از نفس اطلاع پیدا کنم. سپس با خود گفتم: این کار‌ها سودی ندارد. باید هر طوری هست، طبیب آورده شود. بوسیله تلفن همسایه‌مان به خانه دکتر شکرایی تلفون کردیم. گفتند سر مریض رفته است. حدس زدم که به سوی منزل ما آمده. نزد آقا باز گشتم. در کنار ایشان نشستم. امید امیدواران در تزاید بود. اشک و امید با هم بود. دکتر شکرایی رسید. چشمانش از شدت اضطراب گشاده شده بود. رنگ از صورتش پریده بود. شروع به معاینه کرد. سکوتی عمیق و لرزان همه را فرا گرفت. همه چشمان گریان به سوی دکتر دوخته شده بود. نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. چرا؟ [چون] دکتر معاینه می‌کند و آمپولی می‌زند؛ [و ان‌شاءالله] حال آقا بجا می‌آید. دکتر شروع به معاینه کرد. سخت چشم‌های نیمه‌باز را باز کرد و نگریست. سپس گوشی بر قلب نهاد. من روبروی دکتر نشسته‌ام. دیگران گرداگرد ما ایستاده‌اند.

بخش سوم

دکتر گوشی بر قلب نهاد. صدایی نشنید. نقطه‌ای دیگر را در نظر گرفت. گوشی را آنجا گذارد. صدایی نشنید. سومین نقطه را انتخاب کرد. باز هم صدایی نشنید. مانند کسی که در شبی تاریک و ظلمانی گوهر گران‌بهایی گم کرده باشد و بجوید. دکتر هرچه جست، چیزی نیافت. کم‌کم دکتر ناامید شد. دانست که کسی را که چون پدر دوست می‌داشت، از دست داده. در حالت روحی عجیبی گرفتار بود. از طرفی می‌دید محبوب‌ترین و شریف‌ترینِ بیماران خود را از دست داده؛ از طرفی می‌دید فرزندان و کسان او گرداگردش ایستاده و منتظرند دکتر مژده‌ای بدهد و بگوید چیزی نیست. از طرفی نمی‌خواست این خبر شوم را بدهد. زیرا عادت او این بود که از این‌گونه خبر‌ها احتراز می‌جست.

دکتر همان‌طور گوشی را بر قلب نهاده و سر به زیر انداخته بود. سر بلند نمی‌کرد. فکر می‌کرد که چه بگوید. اضطراب و تأثرش در تزاید بود. دکتر همیشه برای بیمارداران خبر خوب داشته و اکنون نمی‌خواهد خبر بد بدهد. متحیر بود که چه کند. ولی این حالت زیاد طول نکشید. زیرا ناگهان بازماندگان امیدوار دیدند قطرات اشک دکتر شکرایی روی آن قلب نازنین می‌ریزد. سپس صدای هق‌هق گریه دکتر بلند شد. آری، دکتر با زبان چیزی نگفت؛ ولی با قطره اشک سوزانی اعلام داشت که قلبی پاک ساعت شش و پنجاه دقیقه صبح شنبه پنجم دی ماه از کار ایستاد. قلبی بود پاک و چون آئینه مصفا که هیچ‌گونه ریا و عوام‌فریبی و حسد و خودپسندی در آن راه نداشت.

امید‌ها ناامید شد. صدای ضجه و شیون بلند گردید. ضرباتی بود که دست‌ها بر سر و صورت می‌زدند. دکتر می‌گرید؛ زنان می‌گریند؛ مردان می‌گریند؛ همسایگان می‌گریند؛ همه می‌گریند. فضلا و طلاب دست در گردن یکدیگر می‌اندازند و می‌گریند. یکی می‌گوید دیشب خواب دیدم که خاکستر سیاه به صورتم می‌ریزم. سپس صدای گریه‌اش بلند می‌شود. به دیگران خطاب کرده می‌گوید: بیا سوته‌دلان گرد هم آئیم. دکتر‌پور کرامتی آمد معاینه کرد و گریستن آغاز کرد. آری، دکتر می‌گرید، شهر می‌گرید، بزرگ می‌گرید، کوچک می‌گرید. در مدرسه آقای حجت فضلا جمع شده‌اند؛ گرد هم نشسته‌اند و نوحه‌سرایی می‌کنند.

زیر بازوهای پدرم را گرفتم. هنوز گرم بود. با کمک یکی دیگر ایشان را خواباندم. چشمانش را بستم. آقای حاج میرزا اسحق آستارایی در حالی‌که می‌گریست دهان را با حوله‌ای بست. دست‌های پدرم را باز کردم و در کنارشان خوابانیدم. دیدم سر پدرم بر زمین افتاده است. بالشی زیر سر گذاشتم. پوستین را روی ایشان انداختم. من خیلی پوستین بروی پدرم انداخته بودم. ولی این بار مانند دفعات قبل نبود. سپس پتو را یک لا رویشان کشیدم. حضرت آقای حاج میرزا مصطفی رسیدند. ایشان هم گریه می‌کنند. ساعت آقا را و چند اسکناس پنج تومانی که در جیب بغلشان بود، خدمت ایشان دادم.

بلندگوی آستانه خبر را در شهر پخش کرده بود. شهر می‌گریست. مردم قم می‌گریستند. در و دیوار می‌گریست. قمی‌ها پدرم را صمیمانه دوست داشتند. آری، قلبی در صبح شنبه نوزدهم ربیع‌الثانی متوقف شد و آشوبی در قلب‌های دیگر برپا کرد و ماه ربیع را محرم نمود. قلبی بود با هر کس صمیمی. هر کس به ملاقاتش می‌رفت، خوشنود باز می‌گشت. چون خیرخواه همه بود. با شاه که ملاقات می‌کرد، صمیمی بود. با گدا که ملاقات می‌کرد، صمیمی بود. هر کس که مشکلی داشت، حل مشکل خود را نزد او می‌دید. پناه بی‌پناهان و امید امیدواران بود. قلبی بود که هیچ‌کس از او بیم نداشت و همه کس خود را از گزندش ایمن می‌دانست. قلبی بود که بیچارگان و مستمندان از دری نومید می‌شدند و از هر جا آزرده می‌گشتند، بدو روی می‌آوردند. قلبی که برای کمک و همراهی مردم همیشه از حقوق خودش صرف‌نظر می‌کرد. قلبی بود که جز خدمت‌گزاری به اسلام و مسلمین از او کاری دیده نشد. قلبی بود که سال‌ها می‌سوخت و می‌ساخت. قلبی بود که پیوسته خون می‌خورد و لب فرو بسته بود و می‌گداخت و دم نمی‌زد.

قلبی بود که تنها مغز متفکر جامعه روحانیت و حوزه‌های علمیه بود. قلبی بود که در زمان توانایی دست جامعه روحانیت بود. هرچه بود به سوی آن می‌کشید و هرچه زیان بود از آن می‌راند. هر جا دانشمندی بود، به سوی حوزه‌اش می‌خواند و از او نگهداری می‌کرد. وقتی‌که زمام حوزه را در دست گرفت، عدد علما و فضلا و طلاب آن از چهارصد تجاوز نمی‌کرد. در صورتی‌که سخت‌ترین اوقات بود و عقلا می‌گفتند که این حوزه بیش از یک هفته دوام نخواهد داشت؛ زیرا قدرتی فوق‌العاده تصمیم اضمحلال حوزه را در سر می‌پرورانید. و موقعی‌که از جهان رخت بر بست، عدد علما و فضلا و طلاب از چهار هزار تن متجاوز بود و همه عقلا پیش‌بینی می‌کردند که حوزه علمیه سالیان درازی بپاید. قلبی بود که جان صد‌ها هزار تن را در مواقع سخت و گرانی و تنگی حفظ کرد.

قلبی بود که بسیاری از فضلا و مجتهدین در قم و شهرستان‌های بوسیله او به مقامات عالی رسیدند. قلبی بود که سالیان درازی بیش از چهارصد تن از مجلس درسش بهره‌مند می‌شدند. قلبی بود که تألیفات گرانبهایی در فنون مختلفه اسلامی از خود به یادگار گذاشت. قلبی بود که بهترین و عالیترین تألیف در اسلام از او به جای ماند. قلبی بود که اگر کارهای اجتماعی به او مهلت می‌داد و ضیق معیشت بر او تنگ نمی‌گرفت، به طوری‌که می‌توانست چند منشی در اختیار داشته باشد، تألیفات ابتکاری بسیاری که در فکر بکرش گذشته بود و به زبان می‌گفت، از او به ظهور می‌رسید. قلبی بود که دولت و ملت در ماتمش عزادار بودند. قلبی‌که مأمورین انتظامی مراسم احترامات جنازه‌اش را همچون فرماندهان بزرگ انجام دادند و بدین‌وسیله مرهمی بر جگرهای سوزان و چشمان گریان ملت که وزیر خارجه پاکستان را به حیرت انداخته بود، نهادند. قلبی بود که تاکنون تنها در شهر قم چهارصد و پنجاه مجلس ختم در ماتمش تشکیل شده است و در خیلی جلسات آن ناطقین در باره او سخنرانی‌هایی کرده‌اند. ولی گویندگان و شنوندگان هر دو می‌دانند که بسیاری از خدمت‌گزاری‌های او گفته نشده است.

پی‌نوشت: این مطلب در کتاب صدر دین منتشر شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Real Time Web Analytics