قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه / آخرین اخبار / روایت شب عاشورا / احمد مبلغی
روايت شب عاشورا / احمد مبلغی

روایت شب عاشورا / احمد مبلغی

شبکه اجتهاد: شب، آرام اما سنگین، بر زمین نشسته بود. سکوت، از میان خیمه‌ها می‌گذشت و بر دل‌ها چنگ می‌زد. نینوا در آستانه‌ی انفجارِ تقدیر ایستاده بود. از دور، بوی مرگ می‌آمد، و از نزدیک، صدای ایمان می‌پیچید.

در چنین شبی، حسین علیه‌السلام، آن پیشوای نجیب تاریخ، آن وارث پیام پیامبران، زبان گشود و وصیتی شفاف و شریف، بر لب آورد.

رو به زنان کرد، و خطاب نمود:

«یا اُختاه، یا اُمّ کلثوم، یا فاطمه، یا رَباب»

ای خواهرم، ای ام‌کلثوم، ای فاطمه، ای رباب…

«انْظُرْنَ إِذا قُتِلتُ، فلا تَشُقُّنَ عَلَیَّ جَیباً، ولا تَخمُشنَ وَجهاً، ولا تَقلنَ هَجراً»

بنگرید! اگر کشته شدم، گریبان ندرید، رخسار مخراشید، سخن بیهوده بر زبان جاری نسازید.

این سخن، نه تنها ناله را اداب می‌بخشید، که اندوه را نیز به بند وقار می‌کشید.

اندوه، مجاز بود، اما بی‌فریاد. اشک، روا بود، اما با رعایت حریم.

و وصیت، در جان نشست، بی آن‌که نیاز به تکرار باشد.

پس از آن، حسین علیه‌السلام زینب را فرا خواند؛

زینب، آن نگین استواری، آن رازدانه‌ی خاندان.

او را وصی ساخت، تا احکام را از علی بن حسین، امام بیمار، بگیرد و آرام، بی‌هیاهو، به شیعیان برساند.

راز باید پنهان می‌ماند، و نامِ علی بن الحسین (ع)، تا هنگامه‌ی ظهورِ اراده‌ی الهی، از تیرِ دشمن در امان.

و باز در همان شب، حسین علیه‌السلام به اصحاب خود فرمان داد:

خیمه‌ها را به هم نزدیک کنید، تا دشمن از یک سو درآید.

پشت خیمه‌ها، خندقی بکنید، و در آن هیزم بریزید.

اگر کار به جنگ کشید، آتش افروخته شود تا اسب دشمن، نتواند به پشتِ سپاه بتازد. جنگ، از یک سو باشد، نه از هر سو. صف، یکپارچه و مسیر، روشن.

سپس، در ژرفای شب، آن هنگام که خواب، خیمه‌ها را در آغوش گرفته بود، حسین برخاست. آهسته، بی‌صدا، از خیمه بیرون شد. به جانب دره‌ها رفت، و تپه‌ها را با نگاه و گام خود کاوید.

نافع بن هلال، با شتاب به دنبال او رفت.

نگران بود. گفت: «ای فرزند پیامبر، چه شد که در این شب، تنها بیرون آمدی، و آن هم به سوی اردوگاه دشمن؟» و حسین پاسخ داد:

«إنّی خرجتُ أتفقّدُ التّلاعَ والرَّوابی، مخافهَ أنْ تکونَ مکمَناً لهجومِ الخیلِ یومَ تَحملون ویَحملون»

بیرون آمدم تا پستی‌ها و بلندی‌ها را بررسی کنم، مبادا کمین‌گاهی برای حمله‌ی ناگهانی سواران دشمن باشد، آن‌گاه که شما بر آنان حمله می‌کنید و آنان بر شما.

نافع آرام گرفت. دستِ حسین را گرفت. و حسین، در همان حال که دست در دست او داشت، این جمله‌ی کوتاه اما سرنوشت‌ساز را گفت:

«هی هی والله، وعدٌ لا خُلفَ فیه»

آری، آری، به خدا سوگند، این است همان وعده‌ای که خلاف در آن راه ندارد.

و در آن جمله، نه فقط خبرِ فردا بود،

بلکه تجلیِ یقین، نقطه‌ی اوجِ تسلیم در برابر خداوند، و عمقِ پیوند با سرنوشتی بود که ازلی بود و ابدی.

پس از آن‌که حسین علیه‌السلام به نافع بن هلال نزدیک شد و در سکوت شب با او هم‌راه گردید،

سخنی گفت که همچون نسیمی نرم بود و همچون شمشیری روشن:

«ألا تسلک بین هذین الجبلین فی جوف اللیل وتنجو بنفسک؟»

آیا در دل شب، از میان این دو کوه نمی‌گذری و خود را نمی‌رهانی؟

پیشنهادی بود، آکنده از شفقت، بی‌هیچ اجبار؛ اما نافع، به‌محض شنیدن این کلام، بر خاک افتاد،

به قدم‌های حسین افتاد، بوسه زد، و گفت:

ثَکَلَتنی أُمّی یا ابنَ رسولِ الله!

مادرم مرا از دست دهد، ای پسر رسول خدا!

«إنّ سیفی بألفٍ وفرسی مثله، فوالله الذی مَنّ بک علیّ، لا فارقتک حتّى یَکِلاّ عن فَرّی وجَرّی»

شمشیرم، هزار مرد می‌ارزد و اسبم نیز چنین است؛ به خدا سوگند که تو را بر من منت نهاد، هرگز از تو جدا نمی‌شوم تا جانم از حرکت و حمله بازماند.

این سخن، نه تنها پاسخِ محبت بود، که بیعتی مجدد بود؛ بیعتی از سرِ جان، با دلی سرشار از حضور و شوقِ فدا.

سپس، حسین علیه‌السلام به خیمه‌ی زینب وارد شد؛

و نافع، بیرون ایستاد.

چون نگهبانی خاموش، و سربازی عاشق.

از پس پرده، صدای زینب را شنید، صدایی لرزان اما روشن، که از مسئولیت لبریز بود:

ـ آیا از یارانت نیت‌هایشان را آزموده‌ای؟ من می‌ترسم…

می‌ترسم که در وقتِ خیزش، تو را رها کنند.

این پرسش، نه از تردید بود، که از عمق بصیرت.

و حسین پاسخ داد، پاسخی که دل را چون کوه آرام می‌ساخت:

«والله، لقد بلوتُهم، فما وجدتُ فیهم إلاّ الأشوسَ الأقعسَ، یستأنسونَ بالمَنیّهِ دونی، استئناسَ الطفلِ إلى مَحالِبِ أُمّه»

به خدا سوگند، آزمودم‌شان، و جز شیرمردانی استوار نیافتم؛ آنان، چنان با مرگ مأنوس‌اند در راه من، که کودک به پستان مادر.

نافع، این سخن را که شنید، دلش لرزید.

اشک از دیده روان ساخت و با شتاب به نزد حبیب بن مظاهر رفت. ماجرا را باز گفت؛ از وصیت حسین گفت، از گفت‌وگوی زینب، و از ثبات آن مردان وفادار.

حبیب، دست بر قبضه‌ی شمشیر فشرد و گفت:

به خدا سوگند، اگر نبود که چشم به فرمانِ حسین داریم،وهمین شب، شمشیر بر دشمن می‌کشیدم.

نافع گفت: او را در کنار خواهرش تنها گذاشتم،

و گمان دارم که زنان دیگر نیز بیدار شده‌اند،

و اندوه، چونان خمی از شعله، در دل آنان پیچیده.

آیا نمی‌خواهی مردان را گردآوری و دل‌های این بانوان را آرام کنی؟

حبیب برخاست. ندایی در شب سرداد: ای شیران غیرت، ای مردانِ کَرَب، ای یلانِ بلا، برخیزید!

مردان، یکایک از خیمه‌ها بیرون آمدند، چون شیرانِ غران، با قدم‌هایی سنگین، و چشم‌هایی که نه از خواب، که از اشتیاقِ نبرد، سرخ بود.

حبیب به بنی‌هاشم گفت: شما به جایگاه خود بازگردید،

خدا چشم‌هایتان را هرگز بی‌خواب نکند! سپس رو به یاران کرد و آن‌چه نافع دیده و شنیده بود، بازگفت.

همگی یک‌صدا گفتند:

«والله، الذی مَنّ علینا بهذا الموقف، لو لا انتظار أمره، لعاجلناهم بسیوفنا الساعه، فَطِبْ نفساً وقرّ عیناً.»

به خدای بزرگ که ما را به این جایگاه رساند، اگر چشم به فرمانِ او نبود، هم‌اکنون شمشیرها می‌کشیدیم؛ دلت آرام و چشمت روشن باد!

و حبیب، دعایشان کرد، و سپس گفت: برخیزید، بیایید با هم به سوی خیمه‌ها برویم، تا دل‌های زنان را قوت دهیم، و اشک‌هایشان را با سخن، سبک کنیم.

پس حبیب، با گروهی از اصحاب آمد،

و ندا در داد: «یا معشرَ حرائرِ رسولِ الله،

هذه صوارمُ فِتیانکم آلَوا ألاّ یُغمِدوها إلّا فی رقابِ من یریدُ السّوء بکم، وهذه أسنّهُ غلمانِکم، أقسَموا ألاّ یَرکِزوها إلّا فی صدورِ من یُفرّقُ نادیکم.»

ای بانوان شریفِ بیت رسول خدا، این شمشیرهای جوانانِ شماست، که سوگند خورده‌اند، آن را جز در گردن دشمنان شما، در نیام ننهند، و این نیزه‌های فرزندانتان است، که پیمان بسته‌اند، جز در سینه‌ی آنان که بخواهند جمع شما را پراکنده سازند، فرونروند.

زنان، با ناله و گریه، از خیمه‌ها بیرون آمدند. آه و فغان در هوا پیچید.

صدا زدند: ای وفادارانِ پاک، از دخترانِ پیامبر خدا،

و زنانِ امیرالمؤمنین، حراست کنید!

پس مردان، به گریه درآمدند، چنان‌که گویی زمین از زیر پایشان می‌لرزید، و دل‌هاشان، در خاک کربلا می‌تپید، به نام وفا، به رسم ایمان، و به رسم آن شبِ جاوید عاشورا.

آن شب، آن هنگامه‌ی هیبت و حیرت، نه فقط شبی که بر کربلا سایه انداخت، که خود سایه‌ای بود از سرّ خدا،

سایه‌ای که بر دشت افتاد، امّا از دل برخاست.

نه از آن‌رو که ماه در پناه ابر خزیده بود،

و نه از آن‌جهت که ستارگان، ستاره‌گون نمی‌درخشیدند،

بل از آن‌سو که در خیمه‌ها، نفس‌ها، بی‌صدا می‌آمدند و می‌رفتند؛ تا مبادا پژواکِ یک دم، پرده‌ی گریه را بدرد.

شبِ عاشورا، نه حاشیه‌ای از حماسه، نه پیش‌درآمدی بر فاجعه، بل‌که خودِ روایت بود.

سکوتی که از آسمان به زمین فرو چکید

سطری از سکوتِ قدسی بود، که از بلندی‌های نورانیِ عرش، نه به قلم، بل به قطره‌قطره‌ی دلِ حسین، نگاشته شده بود. نه کتابی آن را روایت کرده،

نه خاک، حافظِ آن سطرها بوده است، که چشمانِ حسین، دفتر آن شب بود، و اشک‌هایش، مرکّبِ آن سطرِ سرخ.

آن شب، نه پایانِ روز، که آغازِ ابد بود؛ نه صرفِ لحظه‌ای در زمان، که دهانه‌ای برای ورودِ حقیقت به هستی.

و چه کسی تواند گفت که شبِ عاشورا، شبی نبود، بل آیینه‌ای بود که در آن، خدا خویش را در سیمای بنده‌اش تماشا کرد.

آویخته میان زمان و جاودان

در آن شب،

خوابی نبود، اما رؤیا بود، نه از جنسِ خیال، که از تبارِ یقین؛ نه در بسترِ پلک‌ها، که در گستره‌ی جان‌ها.

سکوت، سلطنت می‌کرد، امّا نه از فقرِ کلام، بل از غنای حضور.

آن شب، نه در شمار شب‌ها بود،

که لحظه‌ای آویخته میان زمان و جاودان،

در برزخی که رؤیا از یقین می‌نوشید،

و سکوت، از حضور لبریز بود…

هیچ‌کس سخن نگفت، ولی خاک، خیس از اشک‌هایی بود

که بی‌صدا فرو می‌چکیدند؛ اشک‌هایی که نه بر گونه، که از چشمه‌ی دل می‌جوشیدند.

تن‌ها نلرزیدند، امّا کویر، چنان در خود پیچیده بود

که گویی از شِکستِ خویش، هراسان بود.

شبی بود نه در شمارِ شب‌ها، که لحظه‌ای آویخته میان زمان و جاودان.

و آن شب، شب نبود،

بل لحظه‌ای بود که آسمان در برابرِ کربلا قامت خم کرد،

ستارگان از شرمِ نورِ درونِ حسین خاموش ماندند،

و زمین، برای نخستین‌بار، آسمان شد…»

 تقدیر، سر در دامانِ این شب نهاده بود، و شن، در گوشِ تاریکی، نجوا می‌کرد:

بشنو! این شب، زبان ندارد، امّا هر خیمه، آهسته، زمان را می‌نوشد؛ نفس می‌کشد، نه چون زیستن، که چون نیایش.

نه، آن شب، شب نبود، ستارگان، دیگر ستاره نبودند،

و آسمان، کوچکتر از کربلا شده بود.

کربلا، خود آسمان بود، و حسین، ماهِ بی‌افول آن، که بی‌سایه گام می‌زد، زیرا نور از درونش می‌جوشید،

نه از افق، که از اعماق.

و آن شب… شب نبود

نه، آن شب، شب نبود، بل لحظه‌ای بود که آسمان،

از بلندی‌اش پایین آمد، و در برابرِ خاکِ کربلا، قامت خم کرد، چرا که خاک، بلندتر از آسمان شده بود.

ستارگان، نه در آسمان، که در نگاهِ حسین خاموش شدند؛

نه از غروب، که از شرمِ طلوعِ نوری که از درون می‌جوشید،

نه از افق، بل از اعماق.

زمین، برای نخستین‌بار، آسمان شده بود، و کربلا، محرابِ آن.

حسین (ع)، نه ماه در آسمان، که ماهی در میانِ خیمه‌ها،

میانِ شن‌های سوخته،

می‌گشت،

بی‌سایه،

بی‌جهت،

بی‌غروب،

چرا که نور، از او بود،

نه بر او.

تقدیر، سر بر زانوی شب نهاده بود، و شن، در گوشِ تاریکی، آهسته زمزمه می‌کرد:

«بشنو!

این شب، زبان ندارد، اما هر خیمه، آهسته، زمان را می‌نوشد، نَفَس می‌کشد، نه چون زیستن، که چون نیایش.»

در آن شب، سکوت، آوایی داشت، که نه گوش، که دل آن را می‌شنید؛ و خیمه‌ها، نفس می‌کشیدند، نه برای ماندن، بل برای واگذار کردن.

شب، نه پایانِ روز بود، نه آغازِ صبح، بل گشایشی در دلِ ابد،

و حسین،

تنها انسانی نبود که در آن شب قدم می‌زد، بل ظهوری بود، که هستی، در برابرش سکوت اختیار کرده بود.

دوگانگیِ حضورِ حسین علیه‌السلام

و او… حالش، دوپاره بود؛

نه از آن‌رو که دلش شکسته باشد،

بل از آن‌سو که دل‌ها را، چون آینه، در خویش جای داده بود؛ همه را، بی‌آن‌که از خود چیزی کم کند.

در یک لحظه،

هم اشک بود و هم آرامش، هم نیایش بود و هم نبض.

نماز می‌خواند، و جهان، در رکوعِ نگاهش به سکوت می‌رفت.

او تکه‌تکه نبود، اما برای هر دل، تکه‌ای از خویش بود.

اندوه در خیمه‌ها راه می‌رفت

اندوه، نه چون وزش، که چون نَفَس، از خیمه‌ای به خیمه‌ای می‌گذشت؛ سبک‌بال، آهسته‌رو، بی‌هیاهو.

گام‌هایش، چون لمسِ روح بر سایه، می‌خزید در چینِ پرده‌های ابریشم، چون بوسه‌ای از نیستی، بر تنِ شبِ خاکستری.

سکوت، بارش بود؛ اما نه سکوتی یک‌دست، بل خاموشی‌هایی از جنس‌های گوناگون: خاموشیِ راز، خاموشیِ آه، خاموشیِ ایمان.

رازهایی که نه بر زبان می‌آمدند، نه در کتیبه‌ای نوشته می‌شدند،

فقط… گریسته می‌شدند. و نگاه‌ها، پیش از آن‌که به نبضِ دل گوش دهند، بر چهره‌ی حسین دوخته شده بودند؛

چهره‌ای نه چون چهره‌ی دیگران، که معنایی بود، نه صورتی؛ گویی حقیقتی بود در لباسِ نگاه.

در آن نگاه، تفسیرِ صبر خانه کرده بود، و در پیشانی‌اش، آرامشی راه می‌رفت، که زمین، از زیر پایش وضو می‌گرفت.

چهره‌ای که خاموش نمی‌شد، چون از درون، پیوسته می‌سوخت؛ نه با شعله‌ی خشم، که با آتشی از جنسِ نور.

حسین (ع) با چشمی نم‌زده، اندوه خیام را تدبیر می‌کرد

حسین، با چشمی نم‌زده و نریخته، اشک را به اسارتِ صبر درآورده بود، و اندوه را، تدبیر می‌کرد. گویی آتشِ درد را در کفِ دست گرفته بود، تا مبادا شعله‌ای از آن، دامنِ یار یا گوشه‌ی خیمه‌ای را بسوزاند.

شب، سنگین بود و خاموش؛ و زمان، نه می‌گذشت،

که قطره‌قطره، شرمگینانه می‌چکید؛ چنان قطره‌ای که بخواهد از قداستِ انتظار، پوزش بخواهد.

و اینک… اشک‌ها

اشک‌ها بسیار بودند، امّا در گوشه‌ی چشم، سر به حیا نهاده بودند، نه از خجلتِ گریستن، که از بیمِ آن‌که مبادا،

خوابِ صبر، در چشم‌های بیدارِ بازماندگان، آشفته شود.

سکوت، بی‌ناله نبود، که گاه، ناله چنان آه می‌شود،

که در حنجره‌ی جهان، خاموش می‌ماند.

پشتِ پرده‌های شب، زنانی می‌گریستند، نه با صدا، که با سایه، نه با شیون، که با شانه‌های لرزان.

خاموشی، راه را بر فریاد بسته بود،

و کودکان، اشک می‌ریختند در تردیدی بزرگ‌تر از سن‌شان؛

تردیدِ فردایی که در آغوشِ امروز، جان داده بود.

زینب، گونه‌ی رقیه را، آهسته، می‌بوسید و خشک می‌کرد؛

نه برای بند آوردن اشک، بل برای آن‌که عشق، در نرمیِ بوسه پناه گیرد.

سکینه، در گوش پدر نجوا می‌کرد، نه برای سؤال،

که برای ماندن.

و اشک…

از ظرفِ لحظه بیرون ریخته بود، و بر دامانِ شب می‌چکید، چون قطره‌ای از حقیقت، که دیگر جایی برای خویش نمی‌یابد.

و شب بر دوش حسین (ع) بود

و حسین؟

می‌شنید… برمی‌خاست… سکوت می‌کرد… بر دلِ خویش گام می‌نهاد، نه برای خاموش‌کردن اندوه، که برای آن‌که مبادا، دل‌هایی که دوستش دارند، زیر پای مصیبت فرو بریزند.

شب را بر دوش می‌کشید، چنان‌که کوه، سکوت را بر دوش می‌کشد.

و در چشمانش، شبی دیگر می‌گذشت؛ نه شبِ کربلا،

که شبِ دل، که اشک، در آن بی‌چاره بود،

و درد، بی‌نام، و فریاد، بی‌اجازه.

در آن لحظه‌ها، که گام‌ها بر لبه‌ی آتش راه می‌رفتند،

و نگاه‌ها در مرز میان اشک و ایثار معلق بود،

حسین (ع)، تنها مردی نبود، که اندوهی را در دل می‌کشید؛ او خودِ حزن بود،

حزنى که در پیکری انسانی تجلّی یافته بود، و با چشمانی بارانی، سرنوشت را، نه با قلم، که با حضور، بر صفحه‌ی شب می‌نوشت.

اُفّ بر تو، ای روزگار…

در میانه‌ی آن شب، شبی که اشک در سکوت قدم می‌زد،

و فریادِ زنان حرم، در پرده‌های بی‌صدا پنهان شده بود،

حسین برخاست، نه به سوی یار، که به سوی شمشیر خویش.

در دست گرفتش، چنان‌که حقیقتی را در کف می‌گیرند،

و در حریمِ خاموشی، با لحنی که مخاطب نمی‌طلبید،

با روزگار سخن گفت.

نه خشم، که فهمی تلخ در صدایش موج می‌زد:

یا دهرُ أُفٍّ لَکَ من خَلیل…

«اُفّ بر تو، ای روزگار!

چقدر بی‌وفایی‌ات را دیده‌ام،

و چه بسیار یارانی را

که در صبح و شام،

چون برگ، ربودی و بر زمین افکندی.

و آنان که فریب گام‌هایت را خوردند،

به دنبال تو آمدند،

اما تو، نه راه، که گور برایشان گشودی.

و تو…

هیچ‌گاه به جایگزین، قانع نبودی.»

و آنگاه،

سر به سوی آسمان برداشت و فرمود:

«کار، کارِ خداوند جلیل است،

و هر زنده‌ای، رهسپار مرگ.»

این شعر را،

نه چون شعر،

که چون مرثیه‌ای پیش از مصیبت، دو، سه بار با خویش زمزمه کرد…

و علی‌بن‌الحسین (ع)، که آن سوی خیمه‌ها، در مرز درد و تب می‌سوخت، معنای سخن را فهمید، اشک در گلویش شکست، امّا سکوت کرد؛ چنان سکوتی که فریاد را در خود بلعید.

اما زینب شنید.

و زینب، آن زنی که کوهِ صبر بر دامنش قد کشیده بود،

با شنیدنِ واژه‌های برادر، چون برقی از جا برخاست، دامنِ اندوه را به دست گرفت، و خود را به سوی حسین کشاند.

با صدایی که طعمِ تمامِ رنج‌های جهان را در کام داشت،

فریاد زد:

«وای از داغت، ای برادر!

ای کاش مرگ، پیش از این،

دامنِ زندگی‌ام را ربوده بود!

امروز، مادرم فاطمه، پدرم علی، و برادرم حسن،

همه رفتند…

و تو، تکیه‌گاهِ این بازمانده‌هایی.»

و حسین، با نگاهی که از آسمان صبوری آمده بود،

 با لحنی از نور و یقین، گفت:

«خواهرم، به صبرِ الهی پناه ببر… بدان که هر آن‌که بر خاک است، روزی خواهد رفت، و حتی ساکنانِ آسمان، جاودان نخواهند ماند.

همه چیز می‌گذرد، همه چیز فرو می‌ریزد،

جز چهره‌ی خداوند که باقی‌ست.

و در رسول خدا،

برای من و تو و هر مسلمانی،

الگویی‌ست نیکو؛ سربلند، روشن، جاودانه.»

اما زینب،

که اشک در چشم‌هایش آشیانه کرده بود،

و خون، در نگاهش لانه کرده بود،

با صدایی شکسته گفت:

«آیا جانت را از تو خواهند گرفت؟

همین است که دلم را بیشتر می‌سوزاند،

و جانم را سنگین‌تر می‌کند…»

و شب،

در برابر این گفت‌وگوی بی‌مرز میان حسین و زینب،

ساکت ماند؛ نه برای آن‌که چیزی نداشت، بل از آن‌رو که همه‌چیز را، در سکوتِ آن دو، بازیافته بود.

نه زمین چیزی گفت، نه آسمان،

تنها اشک بود که آرام آرام، از پرده‌ی هستی فرو می‌چکید،

چون مهرِ تأییدی بر حقیقتی که نمی‌میرد.

و آن دم که زینب از حسین پرسید:

«آیا جانت را از تو خواهند گرفت؟»

نه سؤال بود، نه شکایت،

بل پرسشی بود که از ژرفای عشق برآمده بود،

تا حقیقتِ اندوه را لمس کند.

و شاید آن‌چه در دلِ شب گذشت، این بود:

که اندوه، اگر با معنا گره بخورد،

در عین آن که حزن است، عشق و عبادت است.

و حسین، عشق و عبادتِ خویش را،

نه در شبِ قدر، که در شبِ کربلا به پایان برد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Real Time Web Analytics
Clicky