شبکه اجتهاد: ذهنیت عمومی مسلمانان ـ به استثنای شام ـ در آغاز، اختلاف میان علی و معاویه را چنین تفسیر میکرد که اختلافی است میان خط خلافت درستکار، و کسی که میکوشد از این خلافت درستکار سرپیچی کند. آنان به علی علیه السلام به طور کلی چنین مینگریستند که ایشان همان خلیفه درستکار است که میخواهد از اسلام و خط قرآن محافظت کند اما معاویه میکوشد تا دسیسه بچیند. این مفهوم را امیرمومنان علیه السلام توانست در ذهن پایگاه گسترده مردمی در جایجای جهان اسلام شکل دهد؛ به جز در بخشی که با معاویه پیوند داشت. این ذهنیت، همان عاملی بود که به کارزار علی با معاویه، ماهیتی رسالتی میبخشید و به آن معنایی رسالتی میداد. نبرد ایشان این گونه تفسیر میشد که این کارزار، کارزار میان دو رویکرد، دو اندیشه، و دو هدف است و نه میان دو تن و دو رهبر. اما پس از آن اوضاع دگرگون شد.
شما بسیاری از مسلمانان به طور فزاینده در گذر زمان در دوره خلافت امیرمومنان علیهالسلام آغاز به شک کردند که آیا این کارزا، رسالتی و حقیقتی است یا غیررسالتی؟ چرا امت اسلام دچار چنین شکی شد؟ یکی از علتهای چنین شکی، این بود که امت، آگاهی استوار عقیدتی به جز اندکی نداشت. امت در سطح آگاهی نبود، بلکه در سطح نیروی هیجانی به سر میبرد. بنابراین از امتی که در سطح نیروی هیجانی است و در آگاهی اندکی به سر میبرد، انتظار نمیرود به پشتیبانی این کارزار، مناقشهای رسالتی و منطقی داشته باشد. همچنانکه انتظار نمیرود این نیروی هیجانی در آن امت برافروخته بماند و بیست سال پس از درگذشت رسول خدا صلی الله علیه و آله و خاموش شدن خورشید جامعه اسلامی، سوزندگی و حرارت پیشین خود را حفظ کند.
از سوی دیگر، وقتی مأموریت برای انسان سخت و سنگین باشد، نفسش او را به طرق گوناگونی به شک کردن در درستی این مأموریت وسوسه میکند. او در درستی این مأموریت شک میکند: چه کسی چنین گفته است؟ وقتی امر به معروف و نهی از منکر بر او دشوار شود، وقتی گفتن سخن حق در برابر انسان باطل بر او دشوار شود، در این هنگام او وسوسه میشود و میگوید: چه کسی گفته این مرد بر باطل است؟ چه کسی گفته که من میتوانم چنین سخنی بگویم؟ چه کسی گفته شروط امر به معروف و نهی از منکر تمام است؟ این چنین او وسوسه میشود، تا از این مأموریت جان به در برد و این بار سنگین را از دوش خود بیافکند.
فداکاریهای عراقیها بسیار بود. آنان مال و جان و خود را در سه جنگ نثار کردند. چنین خونهایی را نثار کردند، و چنین اموالی را نثار کردند، و چنین جانهایی را نثار کردند و همه به حساب رسالت بود، به حساب خط و به حساب جامعه اسلام و وحدت کلمه مسلمانان بود. اما ما باید جایگاه کسانی را بر آورد کنیم که از خود گذشتند و هرچه داشتند نثار کردند و تقدیم داشتند. از آن پس بود که آنان آغاز به شک کردند؛ چرا که به مصلحتشان بود که شک کنند. امام تلاش میکرد که آنان را برانگیزد، اما آنان برانگیخته نمیشدند، آنان را به حرکت وا میداشت، اما حرکت نمیکردند. چرا؟ چون به مصلحت آنان بود که با پنداری نو به کارزار بنگرند و به کارزار مفهوم نو بدهند. و آن اینکه داستان، داستان رهبری علی و معاویه است. ما را با علی و معاویه چه کار؟ میخواهد این رهبر باشد و میخواهد آن. ما بر بلندی میایستیم و تماشا میکنیم. میخواهد کار به سود این تمام شود و میخواهد به سود آن.
ریشههای این تفسیر در ذهن مردم پدیدار شد. تفسیری که مصلحت آنان به آنان القا میکرد. تفسیری که گردنهای عبورناپذیر ساخت و سبب شد آنان دوباره به خط جهاد بازنگردند. سبب شد که امیرمومنان بر منبر بگرید و سوگ یاران در گذشته خود را سر دهد. همان کسانی که لحظهای به ایشان شک نکردند. همان کسانی که تا واپسین دم به ایشان ایمان داشتند. همان کسانی که به ایشان به عنوان امتداد رسول خدا صلی الله علیه و آله مینگریستند. امام برای همانندان عمار میگریست؛ چرا که عمار و همانندان عمار از چنین شکهایی برکنار بودند. هرچه امام به چپ و راست مینگریست، کسی را میدید که به پدر کشته شده اش میاندیشد یا به فرزند خردسالش که چگونه او را رها کند؟ یا به همسرش که چگونه او را بی شوهر کند؟ کسانی که روزی دغدغههای بزرگ در سر داشتند، دیگر به دغدغههای کوچک میاندیشند. دیگر به قضایای خود میاندیشند.
در هر حال آنان بشر بودند و همچون عمار بن یاسر نبودند. شک به تدریج در جانهایشان رخنه کرد و آنان به مرور به این امام درستکار شک کردند تا جایی که آرزوی مرگ میکرد؛ چرا که امام دیگر احساس میکرد پیوند روحی ایشان با آنان گسیخته و از آنان جدا شده است. دیگر آنان اهداف و رسالت ایشان را نمیفهمیدند.
* بعد از آنکه تودهها خسته شدند و بعد از آن که خط نبرد آنان را فرسود و بعد از آنکه برای امام علی علیه السلام و اسلام از خودگذشتگیهای بسیاری کردند که بسیاری از جوامع یارای همانند آن را ندارند… نَفَس این توده انبوه واماند. نَفَسشان، نَفَس دیرپایی نبود. حال آنکه کژروی نفسی دیرپا داشت. نفس توده مردم برید و نفس انحراف نبرید. وقتی توده بر اثر نبرد خسته شد، وقتی دیگر احساس کرد در وضعیتی غیرطبیعی قرار دارد، وقتی دیگر احساس کرد از دنیا بریده و از فرزند و مال و ثروت خود در راه قضیهای دست کشیده که هیچ نفع شخصی برایش ندارد، وقتی دیگر چنین احساس کردند و بر چنین باوری شدند، شک را به دل خود راه دادند؛ چرا که سستی، شک القا میکند. سستی گاه به انسان شک القا میکند.
گرایش آنان به اینکه این تلاشها را بازایستانند و بی طرف بمانند و خویش را آسوده کنند، شک میآفریند. این گرایش روانی توجیههای غیرمنطقی میآفریند. این توجیههای غیرمنطقی برآیند آن گرایش روانی به تغییر حالت است. به این که وضعیت به پیش از سنگینیهای باراین خط بازگردد، به پیش از بردوشگرفتن مسئولیتهای این خط.
چیزهای بسیار دیگری هم بود که در آفرینش این شک و گسترشش نقش داشت. در میان صحابه مردمانی بودند که در نگاه مردم بسیار پارسا و پرهیزکار مینمودند. این اشخاص که مومن بودند ـ اما آگاهی رسالتی و عقیدتی نداشتند ـ به جمهورمردم القا میکردند که این کارزار درست نیست. کسی که در این کارزار نشسته بهتر از کسی است که ایستاده و کسی که ایستاده بهتر از کسی است که در راه است و میجنگد. این القا مثلا از سوی ابوموسی اشعری نیرویی بس بیشتر داشت تا القای عمار بن یاسر در روبه رو. چرا که القای عمار بن یاسر مشق مرگ میکند و تو را وامی دارد که از زندگی دست بکشی. اما القای ابوموسی اشعری تو را از جاندادن باز میدارد. به تو میگوید: زندگیات را حفظ کن و از خطرها دوری کن و برو و در خانهات بنشین و اسلام را با خطرها و دشمنان خود واگذار.
همه این عوامل در کنار عوامل دیگر، کمک کرد تا این امام همام از سوی جمهور مردم مشکوک بنماید و رسالتی بودن کارزار برای آنان روشن نباشد. ایشان بر منبر میرفت و مردم را به جهاد فرامی خواند اما هیچ کس تکان نمی خورد. همت و اراده آنان را بر میانگیخت اما پاسخی نمی دادند. شک به رهبر دردناکترین دردی است که رهبر مخلص به آن گرفتار میشود و شک به رهبر خطرناکترین خطری است که امت به آن گرفتار میشود؛ امتی که این رهبر بار آن را بر دوش دارد.
* امام حسن علیهالسلام نیز کار خود را با جمهور مردمی آغاز کرد که لبریز از شک بودند و به رسالتی بودن این کارزار و هویداییِ اهدافش کاملا ایمان نداشتند.
پس از آنکه امام علی (ع) در مسجد بر زمین افتاد بذر تناقض رو به رشد کردن و نیرومندتر شدن گذاشت. پیش تر این بذر را شک نامیدیم. منظورمان از شک، شک به رهبر، به نظریه رهبر، و به برنامهای است که رهبر به خاطرش مبارزه میکند و بر پایه اش میجنگد. این شک، شکی ساختگی بود و هیچ شک حقیقی نبود؛ یعنی علی رغم اینکه در وجدان مردمِ بیشتر بخشهای تحت حکومت امام علی (ع) راه یافته بود، هرگز منطقی نبود یا سببی در سیره امام علی (ع) نداشت. بلکه تنها شکی بود که از خستگی و افت روحی آنان در درازای خط پیوسته جهاد القا میشد. این شک از دوره امام علی (ع) آغاز شده بود و پس از ایشان نیز وقتی امام حسن (ع) حکومت را به دست گرفت، ادامه داشت. با این تفاوت که از شکی بیشتر سلبی به شکی بیشتر ایجابی تبدیل شده بود.
عوامل بالاگرفتن شک از نظر کمی و کیفی پس از امام علی (ع) عبارت بود از: جای خالی در پی رحلت امام علی ع، نگاه امت به نظام امام حسن (ع) به عنوان نظامی عَرَضی (در برابر حکومت شام به رهبری معاویه)، اعتبارهای شخصی امیرمومنان (ع) پیش مردم، شبهه وراثت خلافت، تردید امت در سرایت شک به خود رهبر (دراینکه امام حسن علیه السلام در جنگ با معاویه شتاب نکرد). این عوامل سبب شد تا دامنۀ شک گسترده شود. شکی که پس از درگذشت امام علی علیه السلام در باره حکومت و پیشوایی امام حسن علیه السلام ساخته شد و بر اساس این عوامل شدت یافت به طور کیفی از نیرویی سلبی به نیرویی ایجابی تبدیل شد. همچنین به طور کمّی از شکی که نزد برخی افراد و گروه ها وجود داشت، به شکی تبدیل شد که در بخش های گوناگون جامعه زیر حکومت امام حسن علیه السلام جریان داشت. ما در تمام این دوره شواهد و دلایل این شک را پشت سر هم میبینیم؛ شکی جانگداز و فزاینده و پیشرونده در روان جمهور مردم، شک به رهبر، به برنامه، به اهداف و به رسالت.
به نظر میرسد امام حسن علیه السلام وقتی مسئولیت حکومت را به دست گرفت، تصمیم داشت در ورود به کارزار مسلحانه با معاویه شتاب نکند. میخواست کارزار مسلحانه را تا مدت زیادی عقب بیاندازد تا این شک را از درون جامعه پاک سازد. و بکوشد از شدت این شک بکاهد و برخی از منابعش را از بین ببرد و برخی دلایلش را چاره کند و به روحیه انسان مسلمان در این جامعه جان تازه بدهد. تا وقتی سرانجام توانست به میزانی معقول نسبت به هدف و برنامه خود پذیرش به دست آورد، در این هنگام کارزار مسلحانه خود با معاویه را آغاز کند.
وقتی امام حسن (ع) با معاویه برخورد کرد، امت اطمینان، ایمان و اعتقاد خود را به رسالتی بودن برنامه از دست داده بود و در واقعگرایی نظریه و الهی بودن ریشه های آن تردید داشت. در چنین شرایطی اگر امام حسن علیه السلام جنگ را پی میگرفت تا کشته شود، هیچ یک از دستاوردهایی که امام حسین (ع) به دست آورد، برآورده نمی شد؛ زیرا وقتی امام حسن (ع) در میدان بر خاک میافتاد، امت همچنان به انگیزه های ایشان، به پاکی رسالت ایشان، به درستی موضع ایشان و به الهی بودن برنامه ایشان شک داشت.
* امام حسین (ع) زندگی مرفهی داشت، رفاهی داشت که بیشترِ آن توده بینوا نداشتند. حسین (ع) بیش از همه مسلمانان بی نیاز بود و بیش از همه آنان جاه و مقام داشت و بیش از همه آنان عزتمند بود. ایشان در زندگی خود، در زندگی اجتماعی خود و در زندگی مادی خود بسیار خوشبخت بود. شخصی مرفه بود و ظلمی که از بنی امیه به ایشان میرسید، فقط همان ظلمی بود که آنان به اسلام روا میداشتند. این انسانی که همه اسباب آسایش و رفاه برایش فراهم است و برپایه معیارهای مردم فرودست همه لوازم خوشبختی را داراست، این انسان چنین زندگی را وا میگذارد و درهای چنین خوشبختی را بر خود میبندد تا در راه ایستادگی در برابر ستمگران و نگاهبانی از رسالت به پا خیزد. این لرزهای بزرگ بود که امام حسین علیه السلام وجدان امت اسلام را با آن لرزاند.
وقتی امام حسین (ع) راه مقاومت و مبارزه را گزید، در آن هنگام پایگاههای مردمی در میان امتی که با امام علی (ع) پیوند داشتند، دیگر از بیماری نخست، بیماری شک، رها شده بودند؛ زیرا اسطوره ـ اسطورۀ معاویه ـ به طور کاملا آشکار نمایان شده بود؛ زیرا جاهلیتی که در معاویه نمود مییافت، در صحنه سیاسی و اجتماعی نقاب از چهره برگرفت و مردم دانستند که علی علیه السلام از رهگذر معاویه با جاهلیت بت ها و تندیس ها میجنگیده نه این که با معاویه به خاطر یک دشمنی شخصی یا قبیلهای بجنگند. امت از بیماری نخست (شک) رها شده بود، ولی بیماری دیگری پیدا کرده بود و آن بیماری مرگ اراده بود. آنان ارادهای نداشتند. آنان وجدان و اراده خود را از دست داده بودند. زیر سلطه بودند. آرمانها و ارزشها و اعتبارهایشان از بین رفته بود. بزرگ ترین دغدغه این انسان کوچک، این آدمک، چند درهمی ناچیز شده بود. بنابراین وجدان این انسان باید تکان میخورد تا اراده اش را بازیابد. بزرگ ترین و برجسته ترین نماد از این بی ارادگی سخن آن کس به امام حسین علیه السلام است که عرض کرد: شمشیرهای آنان با دشمن تو و دل هایشان با توست. این اوج بی ارادگی است که کسی دوست تو باشد و تو را دست بدارد اما علیه تو شمشیر بر کف داشته باشد. یعنی قلب او نمی تواند او را اراده کند. این اوج بی ارادگی است. وقتی امت به اوج بی ارادگی میرسد، کسی باید اراده اش را به او بازگرداند.
* امام حسین علیهالسلام به این بسنده نکرد که فقط خود را به کشتن بدهد. ایشان میخواست همه مصیبتها و از خودگذشتگیها و دردهایی را که ممکن است یکجا بر سر کسی فرود آید، یکجا بر خود جمع آورد. امام حسین علیه السلام ناگزیر بود خون خود را، فرزندان و کودکان و زنان و ناموس خود را و همه اعتبارهای عاطفی و تمامی اعتبارهای تاریخی را وارد کارزار کند، حتی آثاری را که از دوره رسول خدا صلی الله علیه و آله به جا مانده بود، حتی عمامه را، حتی شمشیر را و . . . ایشان عمامه رسول خدا را برگرفت و شمشیر رسول خدا را بربست. همه این انگیزشهای تاریخی و عاطفی را وارد کارزار کرد. چنین کرد تا هر راه و روزنی را بر منش شکست ببندد تا مبادا این منش به صحنه آید و به گونهای بر این کار نیز اعتراضی بگذارد. چنین کرد تا وجدان انسان مسلمان شکست خوردهای را که ارادهاش نابود شده، تکان دهد. این چنین شد که ایشان توانست با چنین برنامهریزی دقیق و شگفتی وجدان آن انسان مسلمان را تکان دهد.