مسأله مناسبات دین و سیاست موضوع بحث ماست که به نظر میرسد امروز بخش زیادی از مشکلات مسلمانان نتیجه ابهامها و آسیبهای این مناسبات است.
شبکه اجتهاد: طیفهای گستردهای در ذیل این مناسبات قابل تصور هستند و این طیفها گاهی تا مرز نزاع و درگیری با هم پیش میروند. به تعبیر بهتر ما امروز یک واقعیت بیرونی داریم که تفسیری که طیفهای اسلام گرا از مناسبات دین و سیاست میکنند با این واقعیات بیرونی هماهنگی و سازگاری کافی ندارد. منظورم این نیست که اینها متفاوت فکر میکنند. منظورم این است که اینها غالبا غیرواقعگرا و نامعطوف به این وضعیت بیرونی فکر میکنند.
چرا از نظر وائل حلاق حکومت دینی «ناممکن» است؟
من یک نمونه قبل از اینکه این دسته بندی را ارائه دهم بگویم. یک شخصیت مسیحی در امریکا به نام آقای «وائل حلاق» هست. ایشان یک مسیحی متخصص در فقه و اسلام سنی است. در بین مستشرقان معاصر ما کسی در شناخت فقه و شریعت به قوت وائل حلاق نیست. این فرد یک کتابی اخیرا چاپ کرد به نام «الدوله المستحیله» یعمی دولت غیر ممکن. آقای حلاق دقیقا در این کتاب میخواهد بگوید که مناسبات دین و دولت، یا حداقل مناسبات حداکثری میان آن دو ممکن نیست. آقای حلاق این کتاب ۴۰۰-۵۰۰ صفحه ای را بر چهار جمله بنا کرده و میخواهد تفسیر آسیب شناسانه خودش را از رابطه دین و سیاست به عنوان یک فرد بی طرف ارائه دهد.
اولین مقدمه اش این است که مسلمانان نمیتوانند خارج از نظم نوین جهانی و سازمان مللی و حقوق جهانی و ساختار تفکر جهان و ساختار معادلات قدرت در جهان دست به تشکیل دولت بزنند. مگر اینکه بگویند ما میخواهیم برویم پشت یک کوهی بدون رابطه با هیچ دولت ملتی، خودمان یک دولت تشکیل دهیم. یعنی یک نگاه قبیله وار به دولت؛ منظورش کلیت این تمدن جدید است. او اعتقاد دارد مسلمانان و غیر مسلمانان اگر بخواهند دولت درست کنند ناچارند دولت مدرن درست کنند، یعنی باید در زیرمجموعه مدرنیسم دولت درست کنند. پس این مقدمه اولش است که ما نمیتوانیم برویم یک گوشه از عالم در عزلت از عالم یک دولت درست کنیم. ما مجبوریم در زمانه حاضر با ۲۰۰ کشور جهان در یک منظومه دولتی و سیاسی جهانی کار کنیم. هیمنه دولت مدرن اجتناب ناپذیر است.
دولت ممتنع؛ اسلام، سیاست، مخمصه اخلاقی مدرنیته
مقدمه دوم این است که اگر مسمانان بخواهند حکومت دینی تشکیل دهند، هیچ گریزی نیست که «اخلاق» باید در کانون دولتشان باشد. یعنی دولت دینی نمیتواند بر پایهای غیر از اخلاق استوار باشد. به تعبیر ما مزیت نسبی دولتهای دینی اخلاق است. یعنی آن چیزی که دولت دینی را از دولت غیر دینی متمایز میکند اخلاق است. یعنی نقطه تمایز را اجرای شریعت نمیداند. نمیخواهد بگوید شریعت اجرا نشود یا بشود. وجه امتیاز را اخلاق میداند. میگوید صرف شریعت کافی نیست. چون هر کس دارد به شریعت خودش عمل میکند. اما آن مسأله اصلی را اخلاق میداند.
مقدمه سومش این است که دولت مدرن دولتی غیراخلاقی است. غیر اخلاقی نه به معنای ضداخلاقی؛ بلکه به این معنا که دولتی است که کارش اخلاق نیست و بلکه دولتی است ناسازگار با منطق اخلاقی. چون راهبرد دولتهای مدرن منافع ملی و منافع دولت است و حتی به نظر آنها منافع عقلانی ملت است. اما چیزی به نام اینکه رئیس جمهور امریکا مثلاً، نباید به رئیس جمهور روسیه دروغ بگوید وجود ندارد. سیاست تقریباً ماکیاولیزم است و ماکیاولیزم روح سیاست مدرن است. خود ماکیاول هم آدم بیاخلاقی نبوده؛ ممکن است متخلق هم بوده ولی میخواهد بگوید منطق اخلاق با منطق سیاست تفاوت دارد. چون شما وظیفه داری مرزهایت را حفظ کنی. معنا ندارد بگویی من میخواهم حقیقت را بگویم چون مرزهایت را از دست میدهی!
ما در داخل اندیشه اسلامی هم چیزی به اسم اینکه جنگ خدعه و فریب است داریم. ولی چطور میشود دین و سیاست را در کنار هم حفظ کرد در حالی که این سیاست اخلاق گریز است؟
پس اول اینکه گریزی از هیمنه مدرنیسم دولت مدرن نیست، دوم اینکه دولت مدرن اخلاق مدار نیست، سوم اینکه دولت دینی صرفا وقتی ممکن است که اخلاقی باشد. درنتیجه حکومت دینی از نظر حلاق غیرممکن است.
این یکی از محورهای حاکی از عمق چالش های تعامل یا پیوستگی یا ارتباط دین و سیاست است. آقای حلاق را عمدا مثال زدم. چون خودش مسیحی است ولی تعلق خاطر بسیاری به اسلام دارد. انقدر تعلق خاطر دارد که روشنفکرهای اخوان المسلمین مدام دعوتش میکنند به قطر و ترکیه. و حتی متهم هست به مسلمان بودن. من خودم در کتاب های ایشان گاهی غیرت دفاع از اسلامیاش را از مسلمانان خیلی بالاتر میدانم. آقای حلاق خیلی مجذوب آقای طه عبدالرحمان مراکشی است؛ کتابی هم درباره ایشان نوشته است.
مساله نسبت دین و سیاست ابدا مساله سادهای نیست!
ما الان متوجه میشویم که مسأله نسبت دین و سیاست یک مسأله پرچالش است. و از لحاظ فکری و نظری باید روی آن کار شود. به تعبیر روشنتر به نظر میرسد که راه برون رفت در این مسأله صرفاً راه اقتدارطلبانه و نظامی یا راه صرفاً سیاسی نیست. بلکه راهش یک نوسازی نظام اجتهادی اسلامی است که بتواند باز تفسیری از دین و شریعت کند که با زندگی و زمانه سرشاخ نشود. این تفسیر باید بتواند ضمن حفظ دینی بودن، کرامت و آزادی شهروندان را نگیرد.
تقریباً از صدر اسلام تا امروز هر تجربه دینی که در عرصه سیاست متصدی قدرت شد متأسفانه این تبعات تند را داشت. کافی است به خلافت کهایدهآلترین شکل مناسبات دین و سیاست بعد از پیامبر است، نگاه کنیم. هم آقای عبدالله العروی و هم آقای حلاق و همه کسانی که در این وادی حرف زدند از عصر خلافت به نام یوتوپیای دین و سیاست یاد کردند. منظور آنها این است که ما نمیخواهیم درگیر نوع نسبت دین و سیاست در عصر پیامبر صدر اول شویم. چون آن عصر، عصر یوتوپیایی وایدهآلی است و قابل تکرار نیست.
پنج کلان نظریه درباب نسبت دین و سیاست
پنج منطق باعث میشود پنج مجموعه از نظریات در زمینه نسبت دین و سیاست قابل اصطیاد باشد. اینها تا به حال به شکل منظم و تکنیکی و فنی نوشته نشدهاند.
۱. نظریه «تطابق»
اولین مدل، مدل «تطابق دین و حکومت» است و «تطابق دین و سیاست»؛ اینجا انطباقپذیری کامل میان دین و سیاست برقرار است. در این نگاه تفاوتی بین دین حکومتی و حکومت دینی وجود ندارد. تفاوتی بین دین سیاسی با سیاست دینی نمیشود قائل شد. مطلقا هر چیز سیاسی، دینی است و هر چیز دینی، سیاسی است. حداقل ظاهر عبارت این را میگوید که دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ماست. امام خمینی «ره» میفرمایند اسلام همهاش سیاسی است. به طور طبیعی آن وقت باید سیاست هم، همهاش اسلامی باشد. این تطابق میان دین و سیاست است.
وقتی تطابقیها میگویند دین را از سیاست جدا نکنید، منظورشان این است که باید فقه به طور مشخص در تمام زوایا نظر بدهد. برداشت اینها از اینکه اسلام پاسخگو است این است که مثلاً اگر پزشکی پاسخ نمیدهد، به دلیل اسلامی نبودنش است. باید آن را اسلامیسازی کنیم. آقای تبریزیان مصداق کامل سیاست تطابقی میشود.
این افراد اعتقاد دارند که سیاست باید کامل ذیل نهاد دین بیاید. برای همین اعتقاد دارند همه چیز را باید از فقیه و عالم دینی استفتا کرد. باید مرجع پاسخگویی به تمام مطالبات دین باشد. اگر اخوانیها میگویند «الاسلام هوالحل» طبق این دیدگاه تطابقی، یعنی حل تمام مشکلات؛ راه حل همه مشکلات.
۲. نظریه «تکامل» یا «تداخل»
دومین مدل، مدل «تکامل» یا «تداخل» میان دین و سیاست است. در نگاه تکاملی اینطور است که سیاست عین دیانت نیست؛ سیاست، سیاست است و عین دیانت نیست. اما این سیاست میتواند منطق تکاملی با دین داشته باشد. سیاستمدار میگوید من با تجربه سیاسی خودم فهمیدهام در دنیا باید اینطور سیاست مداری کرد، اما دین میتواند به من کمک کند. دین میتواند نیروها و خط و سوهای اخلاقی به من بدهد که من کارآمدتر شوم. دین هم میتواند یک منبع نیرو و عقلانیت و منبع اصلاح و روحیه بخشیدن و منبع معنویت باشد. اینجا دیگر دین حق ندارد بیاید بگوید اینطور با دولتها رابطه برقرار کن. نه؛ من دین را با آن کارکرد میخواهم.
البته منطق تکاملی میتواند تکاملی حداقلی باشد و یا تکاملی حداکثری. اینطور نیست که بگوییم این منطق فقط یک نسخه است. بلکه میتواند جریان گستردهای ذیل منطق تکاملی وجود داشته باشد. اینجا قلمرو مختلف است.
در منطق تداخل و تکامل؛ سیاست عین دیانت نیست. سیاست، سیاست است ولی از دیانت تغذیه میشود. مهمترینش هم اخلاقیسازی است. در نگاه تکاملی مهمترین واسطه و نقش دینی، اخلاقیسازی است.
البته ممکن است تغذیه از دین از مباحث اخلاقی هم فراتر برود؛ این طیف است. حداکثری دارد و حداقلی هم دارد. اما مصداق قابل دفاعش بحث اخلاق است. حالا وقت نیست توضیح دهم که چطور در مناسبات دین و سیاست اسلام گرایان این مسأله مغفول شده و چطور به جای اینکه مهمترین و جوهریترین کارکرد دین در سیاست را اخلاق تلقی کنند شریعت تلقی کردند.
پس در این منطق، دیانت در سیاست کارکردهایی دارد و همچنین برعکس؛ سیاست هم میتواند در دیانت کارکردهایی داشته باشد. چون با نگاه فوکویی قدرت خودش زمینه ساز تعزیز و اعزاز شریعت است. یعنی اصلاً ما نمیتوانیم از تحقق بخشی به دین حرف بزنیم بدون وجود قدرت؛ خود قدرت زمینه مساعدی برای دین و کارکرد دین است. به نظرم حتی کارکرد معرفتی هم دارد چون قدرت یک تجربه است و مجتهد باید به این تجربه نگاه کند. چون علم فقه یک علم بشری است. او باید نگاه سیاست را داخل فقه بیاورد و ببیند برداشت از دین که برمبنای عرف عقلای سیاسی است و حکم فقهی و فتوای یک حکم جدلی الطرفین دیالکتیکی بین تجربه و متن است. از این نظر میگویم هم دین سیاست کارکردهایی در دین خواهد داشت و هم برعکس. این همان نگاه تکاملی تداخلی است.
۳. نظریه «تعامل» یا «تعایش»
سومین مدل، نگاههای تعاملی و تعایشی است. در این مدل، همیشه میان دین و سیاست رابطه و تعامل برقرار است. این تعامل، لزوماً به معنای کارکردهای جدی معرفتی دین برای سیاست نیست. بلکه صرفاً نوعی همزیستی مسالمتآمیز میان دین و سیاست است. دیانت امری واقعی است و سیاست نمیتواند آن را منکر شود. لذا از در تعامل با آن وارد میشود.
منطق تکاملی، ایمانی بود. یعنی دین نظریهای درباب مسائل مبتلابه حکومت دارد که من آن را قبول دارم. اما در منطق تعاملی شما به عنوان امر واقع، دین را به رسمیت میشناسید و بعد تعامل میکنید. در نگاه تعاملی مثلاً ناامنی پیش میآید، حکومت از جایگاه اجتماعی مرجع تقلید برای بهبود شرایط استفاده میکند. درحالی که ممکن است دینش را هم قبول نداشته باشی. در منطق تعامل، سیاست با نهاد دین بدهبستان میکند. این منطق با منطق تکامل و تداخل تفاوت دارد.
۴. نظریه «تباین»
مدل چهارم، مدل «تباین» است. در منطق تباین، هیچ گونه تکامل و تعاملی میان دین و سیاست برقرار نیست. اما علیه هم جبهه گیری هم ندارند. بلکه هرکس کار خودش را میکند. اصولا نسبتی با هم ندارند. هیچ گونه دایره مشترکی ندارند. مانند دو بیگانه از هم رفتار میکنند.
۵. نظریه «تقابل»
آخرین مدل، مدل تقابل است. یعنی تضاد و تعارض کامل. در نسخههای تعاملی هم ممکن است در جایی تعارض باشد، ولی اینجا تعارض و تقابل کامل برقرار است. این بیشتر در مدلهای سکولاریستی شرقی در زمانهایی وجود داشته است. الان هم ممکن است بعضی افراد نسبت به بعضی ادیان انجام شوند. در آغاز فضای کمونیستی اینطور بود. روح دین ستیزی در آنجا حاکم بود.
نسبت نظریات بالا با دو ابرجریان سکولاریسم و اسلامگرایی
نظریاتی که الان مطرح است در واقع دو ابر جریان است. یکی ابرجریان سکولاریسم است که بحث تفکیک و جدایی است. یکی ابرجریان اسلام سیاسی یا رابطه مثبت دین و سیاست است. یعنی یک جریان سکولاریسم و یک جریان اسلامیسم یا اسلام گرایی. این پنج دستهبندی در ذیل این دو جریان میشکنند و توزیع میشوند. مثلاً سکولاریسم میتواند یکی دو تا از این پنج تا را کاملاً پوشش دهد. یعنی منطق تقابلی قطعاً سکولار میشود. منطق تباینی قطعاً سکولار میشود. از آن طرف منطق تطابقی اسلام گرایی سیاسی محض است.
اما در بعضی از مدلها نوعی تلطیف و انعطافپذیری در مفهوم سکولاریسم و همچنین اسلامگرایی وجود دارد. به این معنی که ما میتوانیم از یک سکولاریسم حداقلی حرف بزنیم. چون وقتی صحبت از تکامل کردیم، نه وحدت دین و سیاست بود مثل تطابقیها، و نه تباین. یعنی نه اسلام گرایی سیاسی بود و نه سکولاریسم حداکثری بود. پس ما عملاً در اینجا با یک دوگانه سادهسازی شده روبرو نیستم که همه همدیگر را متهم کنند.
یک نفر میگوید من اعتقاد دارم که سیاست اگر اخلاقی نباشد هیچ ارزش ندارد و باید آن را دور ریخت. میگویند چطور باید سیاست را اخلاقی کرد؟ میگوید با دین. در عین حال این آقا سکولار هم هست. چرا؟ میگوید برای اینکه رسالت اصلی دین حکومتداری نیست. درست است که نهاد دین یعنی حوزه علمیه، مولد اخلاق است اما ماموریت ندارد اخلاقیسازی را در سیاست ایجاد کند.
اخلاقیسازی غیر از ارائه اخلاق است؛ اخلاقیسازی یک فرایند کنش گرانه است و اخلاق را ممکن است یک کسی تولید کند، اما اخلاقیسازیاش را دستگاه رسمی قدرت انجام دهد.
پس هم اخلاق را دینی فرض میکنند، هم اخلاق را ضرورت سیاست میدانند، هم جایگاه تولید اخلاق برای نهاد دین قائل هستند، ولی در عین حال میگویند نهاد دین و روحانیت نباید وارد سیاست شوند. پس عملاً سکولار هستند یا سکولار نسبی است یا سکولار حداقلی.
پس آن پنج مدل در عرصه دوگانه معروف اسلامگرایی و سکولاریسم حضور پیدا میکند و یک دستهبندی جدیدی را در فهم این دوگانه ایجاد میکند.
در ایران کدام مدل اجرا میشود؟
در ایران که بر اساس مدل تطابقی است، گاهی دولتی مثل دولت آقای خاتمی که اصلا دیدگاه تطابقی ندارد روی کار میآید و گاهی دولتی مثل دولت آقای رئیسی روی کار میآید که رویکرد تطابقی دارد.
حتی شورای نگهبان را نمیتوان کاملاً در چارچوب مدل تطابقی گنجاند. شورای نگهبان مسأله عدم مغایرت با اسلام را مطرح میکند. هدفش این است که قانون مغایر با اسلام را نپذیرد، نه اینکه بگویند قانون باید متخذ از دین باشد. مثلاً مجلس تصمیم میگیرد به شانگهای بپیوندد، این به دین ربطی ندارد. شورای نگهبان میگوید من نباید دینی بودن این را ثابت کنم، من باید عدم مغایرت این را با دین ثابت کنم. فرق این با اولی همان بحث منطقه الفراغ است که میگوییم اصل این است که انسانها آزاد هستند مگر اینکه دلیلی برای رد داشته باشد. اصل این است که کارها مباح است. ما نمیتوانیم بگوییم اصل بر این است که همه چیز ممنوع است مگر اینکه از دین مجوز و فتوا بیاوریم. ما میگوییم هر چیزی میخواهی باشد به شرط اینکه با احکام اسلام مغایر نباشد.
اما در مقام اجرا دیگر به این روانی که ما حرف میزنیم نیست. مقام اجرا مقام متفاوتی است. قانون اساسی جمهوری اسلامی با قانون اساسی داعش یا اخوان المسلمین تفاوت اساسی دارد. در بخش زیادی از قانون اساسی جمهوری اسلامی برای مردم و عقل و مصلحت و… جایگاه قرار داده شده است. این نگاه نبوده که حکومت باید جزئیاتش اسلامی باشد. هیچ فقیهی نمیگوید اتومبیلی که در جمهوری اسلامی ساخته میشود باید اسلامی باشد. پس این تطابق هم به نحوی نسبی است. البته در مقام اجرا نباید آنها را با این دستهبندی خلط کرد.
ممکن است بپرسید با این نگاه قانون اساسی ترکیه کدام یک از اینها است. ترکیه الان سکولار است یعنی تفکیک دین از سیاست؛ ما سکولاریسم فلسفی داریم و سکولاریسم مذهبی داریم. در ترکیه همهاش هست. در ترکیه نهاد دین از نهاد سیاست جداست. این روشن است. پس به این معنا سکولار است. در ترکیه دین از سیاست هم جدا است. به این معنی که آن چیزی که مبنای تقنین و سیاست ورزی است، فقهشان نیست. آن منافع ملیشان است.
ما در جهان اسلام تمام این منطق پنجگانه را داریم. حتی منطق ترکیبی را هم داریم. تعاملی – تقابلی هم داریم. ما حتی نظامهای تطابقی – تعاملی – تکاملی هم داریم. در همه جا هست. اینها که میگویم در هر کشوری هست. در همین ایران همهاش را داریم. مثلاً افرادی داریم که نگاهشان کاملاً تطابقی است ولی به خاطر مصلحت در شرایط خاص تعامل میکنند. با اصلاح گران هم حاضرند کار کنند با روشنفکران کار میکنند ولی باور و مدل نظری خودشان تطابقی است ولی الان میگویند شرایطش وجود ندارد. در بحث حجاب افراد زیادی داشتیم که اعتقاد داشتند حجاب قطعی و روشن و ضروری است و دولت هم باید اجرا کند ولی وقتی نتیجه نمیدهد و نمیتوانیم و پیامد دارد، این مسکوت میماند. این اعتقادش کاملاً تطابقی است ولی میگوید در عین اینکه من تطابقی هستم اما دنیای سیاست دنیای تعامل است و ما باید تعامل کنیم. یعنی من اگر بتوانم ده درصد شریعت را اجرا کنم بهتر است. مثلاً نخست وزیری آقای بازرگان در ایران را درنظر بگیرید. حضرت امام بازرگان را میشناخت. او فردی بود که نگاه تطابقی نداشت. از ادبیات و سابقهشان روشن بود. اما امام با علم به این مطلب نخست وزیرش کرد، بخاطر منطق تعاملی. که ما در این شرایط با اینکه باورمان مختلف است، اما اینها میتوانند بیایند و منطق تعاملی داشته باشیم.
در لبنان حزب الله شیعه دوازده امامی طرفدار ولایت فقیه است؛ یعنی در واقع خودِ ایران است. اما در آنجا حزب الله وارد حکومت میشود، وزارت میگیرد و تعامل میکند. نگاهش تطابقی است اما در عرصه اجرایی سیاسی، تعاملی و تکاملی کار میکند. گاهی واقعاً تباین از نظر نگاه وجود دارد ولی او بخاطر مصالحی ورود میکند مثلاً میگوید اگر من وارد دولت شوم میتوانم از سلاح مقاومت حفاظت کنم؛ فقط برای همین.
اخوان المسلمین و حضور هر پنج رویکرد داخل آن
در ترکیه دقیقا طیف ها را در سطوح مختلف میبینید. ما نباید در مصداق های اینها خیلی غرق شویم. ما میخواهیم مبانی را بگوییم. بیشتر میخواهیم دسته بندی را خوب متوجه شویم که به ما انعطاف بدهد. ما میتوانیم یکی از این منطقهای ۵ گانه را داشته باشیم ولی با دیگران تعامل کنیم. مثلا به عنوان نمونه، اخوان المسلمین در داخل خودش، تقریبا همه این طیف ها را داشته و دارد.
ما اسلام گرایی سکولاریستی هم داریم. یعنی اسلام گرایی که آن منطق تعاملیاش یا منطق تکاملیاش طوری باشد که در عین اینکه اسلام هست اما حضورش حضور نسبی و محدودی است. مثلا در حوزه اخلاق است یا در حوزه احوال شخصیه باشد.
آقای غنوشی قطعا یک اسلام گرا است ولی اعتقادش این است که راه اداره اسلامی حکومت، دموکراسی است. یعنی اسلام گراها نباید ورودشان ورود انقلابی و براندازانه باشد. آنها باید در این بازی دموکراسی پله پله وارد شوند. برای همین اسلام گرایی غنوشی و اخوانی ها علیه دیکتاتوری است. چون دیکتاتوری مانع بازی دموکراسی میشود. اما نسبت به تجربه حکومت دینی، زمین تا آسمان با ایران متفاوت هستند. آنها میگویند مبارک و بن علی را باید برداشت چون اینها دیکتاتور هستند و اجازه تداول قدرت نمیدهند. اجازه چرخه قدرت نمیدهند. چرخه را به نفع خودشان متوقف کرده اند. برای همین اینها در مقام اسقاط نظام های غیر اسلامی به معنای سکولار نیستند. بلکه دنبال اسقاط نظام های دیکتاتوری هستند. یعنی اگر الان مصر مثل سوئیس باشد، احتمال زیاد غنوشی دیگر با آن مشکلی ندارد.
حکومت غیراسلامی عادل، لاجرم سکولار است
ما سه تا جریان ظالم داریم؛ حکومت ظالم، که لزوماً سکولار نیست. چنانکه حکومت دینی لزوماً عادل نیست. تا حالا ۹۹ درصد حکومتهای دینی ظالم بودند یعنی از صدر اسلام تا انقلاب اسلامی ایران. ما الان مدعی هستیم حکومت ما در مسیر عدالت بوده در قیاس با حکومتهای اموی عباسی و عثمانی. اما اینکه چقدر عادلانه کار کردیم بماند. پس این نیست که بگوییم حکومت یا اسلامی است یا ظالمانه. حکومت اسلامی داریم، ظالم و غیر ظالم. همچنان که حکومت ظالم داریم، اسلامی و غیراسلامی. حکومت عادل داریم، اسلامی و غیر اسلامی. حکومت غیراسلامی عادل، لاجرم باید سکولار باشد. نمیخواهیم بگوییم حکومتها همه باید سکولار باشند. ولی اگر حکومت عادلی، اسلامی نبود این حکومت از مسیر سکولار است. آن وقت حکومت سکولار یا بهتر است بگوییم حکومت دموکراتیک، میتواند اسلامی یا غیراسلامی باشد.
حکومت دموکراتیک یعنی هیچ اجباری بر هیچ نحلهای نیست. خلأسکولاریسم دقیقاً در این نقطه است. یعنی این کانون بحران سکولاریسم است. تناقض بزرگ تاریخیاش هم همین جاست که میخواهد بگوید دین نه. این دقیقاً با دموکراسی گاهی درگیر وجودی میشود. چون دموکراسی یعنی اراده مردم. جان لاکی فکر کردن یعنی همین. عقل اجتماعی. مردم یک جایی میخواهند با هم مبنا بگذارند، همه هم مسلمان هستند. آن کسی هم که مسلمان نیست دمش را میبینند. میگویند تو مثل ما انسانی ولی چون شما کم هستید ما حاضریم برای شما این امکانات خاص را بدهیم شما هم اجازه دهید ما نظام و ساختار کلی را تعیین کنیم. یعنی صد در صد دموکراسی بهتر از دموکراسیهای غرب. در یک جامعهای همه مسلمان هستند میخواهند شریعتشان اسلامی باشد چرا شمای سکولار میگویی نه؟ سکولاریسم اینجا گیر میافتد. با دموکراسی میشود سکولاریسم را در تله انداخت نه با حکومت دینی. حکومت دینی اگر میخواهد با سکولاریسم در بیفتد باید در جامه دموکراسی ورود کند. اگر در دموکراسی ورود کرد و توانش را داشت و توانست نمره بیاورد یعنی مردم خواستند اینها هم اسلام را اجرا میکنند. اما اگر همین مردمی که دیروز گفتند اسلام، امروز گفتند اسلام نمیخواهیم، دیگر کسی نمیتواند اجرا کند. یعنی در واقع حکومت دینی از طریق رای و اراده مردم است.
دین متصدی ارائه ساختارهای سیاسی نیست!
نکته آخر هم بحث ساختارها است. دین نیامده ساختار سیاسی بدهد. ساختارها ساخت بشر هستند. ساختارها، قالبها، هیچ ارتباطی به دین ندارند. ساختارها به منافع، به تدبیر گفتمان و تدبیر منزل و به مصلحت سنجی در زمانه وغیره ارتباط دارد. الان وزیر که میگوییم غیر از وزیر در گذشته است. حتی حاکم هم غیر از آن است. قبلاً حاکم و محکوم میگفتند. الان حاکمش را میگوییم محکومش را نمیگوییم. محکوم کیست حالا؟ یا مثلاً والی. یا خود واژه حکومت که معنای آن نسبت به گذشته تغییر کرده. اینها بحثهای ساختاری است.
مطلب دوم اینکه پیامبر «ص» و اسلام به طور کلی مسبوق به یک ساختار دولتی که دین و سیاست در عرض هم از این نسبتها داشته باشند نبود. مسبوق به یک قبیله بود. یک واقعیت آسیب دیده ساختاری، ساختار اجتماعی بود به نام قبیله گرایی. این آسیبها را داشت. یک واقعیت دینی داشت به نام اهل کتاب. روحانیانی که بودند یهود و مسیحی بودند. دو تا ساختار آسیب دیده بود. یک ساختار اجتماعی دینی و یک ساختار اجتماعی سیاسی ِ قبیلهای. پیامبر «ص» خواست آسیبهای این دو را رفع کند. آسیبهای دینی را به وسیله قرآن کریم. ایجاد یک نظم جدید از متن و ساختار متنی و قانون اساسی دینی که پوشش دهد و انحرافات آنها را اصلاح کند و تحریفهای آنها را برملا کند. و قرآن همین کار را میکند. دقیقاً میآید نسخه اصلی را میآورد و مدل اصلی دین را میآورد میگوید اینهایی که دیدید همه توسط مردم و روحانیون و حکام خراب شده. این همان است که بر پدران شما نازل شده. این از نظر دینی است.
از نظر قبیلهای هم مدیریت قبیلهای ما پر از فساد و تبهکاری و انحراف و تبعیض و ظلم و خونریزی بود. پیامبر اسلام را به عنوان نسخهای برای جلوگیری از این حوادث مطرح کرد. تمام تبعات منفی قبیله گرایی را در عرصه اجتماعی و مناسبات مردم، به نقد کشید و اسلام را به عنوان جایگزینی برای اصلاح آن آورد. اسلام نیامد ساختار دولت ارائه دهد. اسلام آمد مناسبات انسانی و اجتماعی را از دست دو جریان فساد قبیلهای سیاسی اجتماعی و فساد دینی نجات دهد. بشریت را از دست این دو انحراف بزرگ نجات دهد.
پادشاهی ذاتا بد نیست!
حضرت امام خیلی علیه پادشاهی صحبت کردند. میگفتند با اصل اسلام ناسازگار است. ولی واقعیت این است که این پادشاهی خودش ذاتا بد نیست. چون اگر ذاتا پادشاهی بد باشد، ما در قرآن کریم پادشاهی و ملک را به پیامبران نسبت نمیدهیم. اما فرق این پادشاه با آن پادشاه از نظر ساختاری در چیست؟ در رفتار و اخلاق و تباهی است. پادشاهی را الان رقیب ساختارهای دیگر دولتی میدانیم. اگر استبداد و دیکتاتوری باشد مردود است. فرض کنیم صد سال آینده یک روحانی ملک و پادشاه شود. این فرد دولتی هم ندارد به معنای کابینه، ولی وزرایی برای خودش داشته باشد. مشاورینی داشته باشد. کمیته های مشورتی داشته باشد. میگویید به این دیگر نمیشود پادشاه گفت. اگر بنا باشد پادشاه این همه مشاور داشته باشد اصلا پادشاه نیست. از کجا چنین چیزی میگویی؟ کدام علم و نظریه میگوید پادشاه فقط به کسی میگویند که جائر و ظالم است و مشورت نمیکند؟ اینها بازی های ساختاری است. اگر یک پادشاه عادل باشد و اگر مردم او را نخواستند کنار برود خوب است. میگویند پادشاه اگر با حرف مردم بیاید و برود دیگر پادشاه نیست. میگوییم این را ثابت کن. در تاریخ پادشاهی سراغ ندارید که اگر مردم علیهش قیام کردند و او را نخواستند کنار برود و یکی دیگر بیاید؟ اینها بحث های ساختاری است. ما در بحث های ساختاری گم شده ایم. بحث اسلام اصلا اینها نیست.
برای همین به سخن پیامبر برمی گردم که فرمود پس از من خلافت است و بعد پادشاهی میشود. ملک عضوض میشود. پادشاهی ظالمانه. در سخن پیامبر عضوض مهم است. اینها عضوضش را نمیبینند، فقط پادشاهیاش را میبینند. برای همین یک دوگانه خلافت – پادشاهی درست میکنند. اینها محتوا را مطرود میگیرند. میخواهند بگویند خلافت مهم است نه ملک. برای همین اینها طرح بازگشت به خلافت را دارند. در صورتی که طرح بازگشت به خلافت یکی از ویرانگرترین طرح ها در عرصه مناسبات بین دین و سیاست در قرن ما میتواند باشد. چون اساس خلافت نه براساس رای مردم است نه براساس شریعت.
شما وقتی خلافت ابوبکر را میبینید که چطور منعقد شده و در سقیفه چه اتفاقی افتاده است. پیامبر از دنیا رفته الان میخواهید یک ساختار سیاسی درست کنید و آن ساختار را وارث پیامبر بدانید یا میخواهید نبوت پیامبر را در خلافتتان ادامه دهید؟ یعنی آن روح و معنا و اخلاق و آن آیات قران را میخواهید در تجربه بیاورید. شما ساختارش را میگیرید و میگویید پیامبر حکومت کرد و دولت داشت و ما دولتش را میگیریم. اما اینکه این دولت باید از نظر شاخص و ساختار نبوی باشد اولیاش مردمی بودن پیامبر بود. خلافت ابوبکر کجایش مردمی بود؟ خلافت عمر یا عثمان کجایش مردمی بود؟ عملا میبینید که بازگشت به خلافت یعنی بازگشت به ساختار، نه محتوا. وگرنه اگر محتوا باشد که بحث محتوایی میکنند. لازم نیست به ساختار برگردید. چون بازگشت به خلافت معنایی ندارد. شما باید بازگشت کنید به سیاست ورزی نبوی. بازگشت کنید به سیره سیاسی پیامبر و سیره سیاسی قرآنی.
میخواهم دولتمحور بودن نظریات فقه سیاسی را نقد کنم. مدل حضور اسلام در سیاست لزوماً دولت محور نیست. ضرورتا نیاز نیست حکومت تشکیل دهید. البته اگر حکومت باشد خیلی خوب است. دولت زمینهسازی میکند. اما وقتی اسلام میگوید سیاست، دینی باشد منظورش این نیست که دین را ببرید در قالب دولت اجرا کنید. چون دولت ساختاری است که با پادشاهی تقریباً یکی است. عملاً ساختار سیاسی دولتها ذاتاً مطلوبیت اسلامی و دینی ندارد. آدمها هر جا هستند دولتشان را درست میکنند. اسلام میآید میگوید دولت تو چگونه باشد. در نگاه ما اینطور نیست که امام بیاید حاکم شود و دین، دولت شود. طرح سیاست اسلامی دولت محور نیست. من نوشتم ملک و پادشاهی با دولت و حکومت تفاوتی ندارد. بلکه به لحاظ ساختاری یکی هستند. هر دو دولت هستند. نمیتوان گفت استیت و ریپالیک از کینگدام بهتر است، بستگی دارد آن کینگ که باشد و این وزیر که باشد. این توهماتی است که ما درست کردیم. این را باید شکست. اسلام ساختار اداری ارائه نمیدهد و هر ساختاری باشد باید با مبانی اخلاقی و اعتقادی و شریعت اسلامی در تضاد و تقابل نباشد.
فقه سیاسی شیعیان بر اساس قرآن و نهج البلاغه نیست!
جدال بین دین و سیاست در ادبیات شیعیان در صد سال اخیر به شدت تحت تأثیر تاریخ از خلافت تا فروپاشی عثمانیان قرار گرفته است. یعنی کمتر ما موفق بودیم که مناسبات دین و سیاست را از نو در پرتوی قرآن کریم و سیره اهل بیت طراحی کنیم. یعنی ما فقه سیاسیمان براساس نهج البلاغه نیست. براساس فقه کلاسیکی است که تجربه سیاسی معصوم در آن نیست. یک نمونهاش کتاب «دراسه فی ولایه الفقیه» آقای منتظری است. اگر بگویید سیاست قرار است عرصه تحقق چه چیزهایی باشد میگوییم عرصه تحقق قرآن. مهمترین لایه قرانی اخلاق و عدالت است. امیرالمؤمنین تنها تجربه تحقق بخشی به سیره سیاسی پیامبر است. برای فهم مناسبات دین و سیاست، این تجربه باید به عنوان معیار و مبنا قرار بگیرد. و فقه سیاسی از نو پدید بیاید براساس این تجربه و تجربه پیامبر و قرآن کریم.
سه گانه سیاست غیردینی، سیاست دین گریز و سیاست دین ستیز
از دل آن مدل نظریات ایجابی سه نوع مدل مناسبات هم در مسأله نسبت سیاست با دین در میآید که سیاست غیر دینی، سیاست دین گریز و سیاست دین ستیز هستند. اینها طیفهایی از سکولاریسم هستند و سکولاریسم هم خودش شامل سکولاریسم غیردینی، سکولاریسم دین گریز و سکولاریسم دین ستیز میشود. در آغاز هم نوشته بودم که روی آسیبهای بیدینی و دین داری حرف بزنم که مقدمهای برای این بحث شود که کل این بحث ناشی از دو آسیب است. سکولاریسم آسیب را دین میبیند. ما هم آسیب را سکولاریسم میبینیم. در صورتی که دو مجموعه آسیب داریم. آسیب بیدینی یا دین زدایی یا انسانِ دینزدا شده یا قداست زدا شده، یا دنیای دین گریز. آسیبهایش را ببینیم که وقتی سیاست از دین فاصله بگیرد چه پیش میآید؟ آسیبهایش را میگوییم تا زمینهسازی کنیم برای اینکه به دیگری بگوییم ما که دینی هستیم ضرورت هستیم و جزئی از حل مشکل هستیم. دین اصلاحگر و سامان دهنده است.
از آن طرف آسیبهای دینداری را هم باید بگوییم تا نه گفتن های سکولاریسم را درک کنیم. وقتی دیندار شما داعشی یا مسیحی قرون وسطایی یا اصولگرای تندرو میشود و کسی میشود که جان و مال مردم را تحت عنوان دین حلال میشمرد، سکولاریسم میگوید من این دین را نمیخواهم. پس یک آسیبشناسی دو طرفه باید مقدمه مهم این بحث باشد./ شعوبا