حجتالاسلام غلامرضا حسنی در بین ائمه جمعه شهرستانهای مختلف ایران چهرهای شناخته شده بودبه طوری که زندگی نامه، فعالیتها و مبارزات وی، بخشی از تاریخ انقلاب اسلامی در آذربایجان را تشکیل میدهد. از این جهت خاطرات و مبارزات ملاحسنی در نوع خود میتواند در ایران بی نظیر یا حداقل کم نظیر باشد.
شبکه اجتهاد: حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا حسنی معروف به ملاحسنی یکی از روحانیون مبارز در آذربایجان است. زندگی نامه، فعالیتها و مبارزات وی، بخشی از تاریخ انقلاب اسلامی در آذربایجان را تشکیل میدهد به طوری که انقلاب اسلامی در این خطه، بدون نام و یاد ملاحسنی، معنا و مفهوم نخواهد داشت.
فعالیتها و مبارزات وی از دوران بلوغ آغاز شد، در زمان اشغال آذربایجان توسط ایادی حزب دموکرات و توده، به جنگ با آنان برخاست. در ایام رژیم ستم شاهی پهلوی با مزدوران شاه و ساواک درگیر شد و با زندان، شکنجه، اهانت، تحقیر، توبیخ و تمسخر، قدمی به عقب ننشست و محکم و استوار با امام خمینی و آرمانهای او همگام و همنوا شد.
ایراد خطبههای نماز جمعه ارومیه از دهه ۴۰ تا ۹۰
حسنی در خطه آذربایجان شخصیت منحصر به فردی است، او از اوایل دهه ۴۰ نماز جمعه را در زادگاه خود اقامه کرد و در پوشش این مراسم عبادی، مبارزات سیاسی – انقلابی خود را سازماندهی و عمق بیشتری بخشید.
پس از پیروزی انقلاب، آذربایجان و کردستان را که مورد تاخت و تاز گروه هایی چون؛ حزب دموکرات، کومله و خلق مسلمان قرار گرفته بود، نجات داد. او با بسیج مردم بر ضد تجزیه طلبان، یک تنه در برابر همه آنها ایستاد و به همین سبب مورد حقد وکینه دشمن واقع شد و چند بار نیز ترور شد، اما از همه آنها جان سالم بدر برد.
دشمن که از وی دست بردار نبود، در یک اقدام هماهنگ و جدی از طریق روزنامههای زنجیرهای به ترور شخصیت او دست زد، از این جهات خاطرات و مبارزات ملاحسنی در نوع خود به حق میتواند در سطح ایران بی نظیر یا حداقل کم نظیر باشد.
بخشهای از خاطرات این مجاهد نستوه خطه آذربایجان از کتاب خاطرات وی به شرح زیر است:
مصداق بارز کوثر در وجود مبارک امام خمینی (ره) متجلی شده
بعد از زیارت حضرت امام خمینی، وقتی از تهران به ارومیه بازگشتیم، انبوه مردم به استقبال این کاروان زیارتی آمده بودند. ما را به مسجد اعظم ارومیه آوردند. هر لحظه بر تعداد جمعیت اضافه میشد و انبوه جمعیت مانند دریا موج میزد. به مناسبت ورود تاریخی امام خمینی در این مجلس سخنرانی کردم، سوره کوثر را خواندم و معنا نمودم. مرحوم علامه طباطبایی در تفسیر المیزان، برای کوثر ۱۷- ۱۸ معنا و مصداق مرقوم فرموده است.
به طور فهرست وار همه را ذکر کردم. بعد یکی از مصادیق مهم کوثر را فرزندان پاک فاطمه زهرا (س) بیان میکند. گفتمای مردم! امروز مصداق بارز کوثر در وجود مبارک حضرت امام خمینی متجلی شده است. برای اینکه او، هم اولاد فاطمه (س) است و هم اسلام به دست با کفایت ایشان دوباره در عالم زنده و مطرح شده است که واقعا هم اینگونه بود.
وقتی حرفم به اینجا رسید، مجلس یک پارچه شور و غوغا شد. بسیاری از شدت خوشحالی اشک میریختند. در واقع، درباره شخصیت حضرت امام خمینی هرچه بگوییم کم گفتهایم و من در این مورد هرگز نمیتوانستم خودم و بیشتر دوستانم را قانع کنم؛ اما از سوی دیگر، حقیر در ارومیه معذوریت بزرگی داشتم و گرفتار چند نفر از آقایانی بودم که اینها شدیدا به آقای شریعتمداری گرایش داشتند و توقع شان این بود که من در کنار امام خمینی از ایشان هم تجلیل کنم و من این را قبول نداشتم، هر چند که ایشان هم برای ما محترم بودند، اما در حد و حدود خودشان.
در چنین مواقعی، جانب احتیاط را مراعات میکردم و بیشتر طول نمیدادم تا مبادا خدای ناکرده، زمینه حسادت و بغض در برخی ایجاد شود و سبب اختلاف و تفرقه در میان علمای منطقه شود.
در ادامه سخنرانی، خطاب به مردم گفتم:ای مردم! وقتی خداوند به پیامبر (ص) کوثر عطا فرمود، به آن حضرت دستور داد که “فَصَلّ لرَبک و انحر” در مقابل این نعمت بزرگ، نماز بخواند و قربانی کند. بعد گفتمای مردم! امروز هم که خداوند این رهبر بزرگ و شجاع را به عنوان کوثر به شما ارزانی داشته است، شما هم باید به شکرانه این نعمت بزرگ خدا را عبادت کنید و در راه او قربانی نمایید. ناگهان در میان جمعیت جوانی بلند شد از جیبش چاقویی درآورد و از شدت شور و احساسات خواست خودش را مثلا قربانی کند.
مردم ریختند و چاقو را از دست او گرفتند. تعارف هم نبود، او واقعا میخواست خودش را برای امام قربانی کند؛ یعنی عشق و شور به این حد رسیده بود. برای اینکه افراط و تفریط و سواستفاده نشود، توضیح دادم و از آنها خواستم به شکرانه این نعمت گوسفند و گاو قربانی کنند و گوشت آن را در میان فقرا و مستضعفین تقسیم کنند.
فرماندار وقت سلاحهای پادگان مهاباد را در اختیار ضد انقلاب قرار داد
چند روزی بود که از مهاباد بازگشته بودم که به ما خبر دادند میخواهند اسلحه و مهمات پادگان مهاباد را در اختیار آقای عزالدین حسینی و قاسملو قرار بدهند. هنوز اوایل تشکیل دولت موقت بود و این دو نفر در منطقه فعالیت داشتند. آنها به بهانه اینکه ارتش و دولت از تامین امنیت در منطقه ناتوان است، میگفتند ما میخواهیم خودمان مسلح شویم و امنیت منطقه را خودمان برعهده بگیریم.
پادگان مهاباد در منطقه آذربایجان جزو مهمترین پادگانها به شمار میآمد. سلاح و مهمات ۳ لشکر و پادگانهای تابعه را تامین میکرد. در آن وقت، حدود ۳۶ هزار اسلحه ژ – ۳ با مهماتش در آنجا انبار شده بود و انواع و اقسام توپ، تانک و خودرو هم وجود داشت.
من دیدم این کار از یک توطئه بزرگ حکایت دارد و اگر صورت پذیرد به اغتشاش و ناآرامی در منطقه منتهی خواهد شد، چون اگر این سلاحها به دست مردم کرد میافتاد که ما با آنها مشکلی نداشتیم خیلی هم از آن استقبال میکردیم، ولی در واقع با این کار، ما حزب دمکرات و کومله را با دست خود، بر ضد خودمان مسلح میکردیم.
دست به کار شدم و با مسئولان سیاسی نظامی استان تماس گرفتم که در این خصوص چارهای بیندیشیم که ناگهان مطلع شدم حمیدرضا جلایی پور، فرماندار وقت مهاباد، آقای داریوش فروهر را به منطقه دعوت کرده و با تبانی و هماهنگی یکدیگر، سلاحهای پادگان مهاباد را در اختیار اینان قرار داده است. این معنایش آن بود که ما در روزهای آینده، منتظر حوادث ناگوار در منطقه باشیم، چنانکه این گونه هم شد.
اگر نقده از دست میرفت ارتباط سردشت، پیرانشهر، جلدیان و پسوه هم قطع میشد
فروردین ماه ۱۳۵۸ بود، یکی از اهالی روستای چیانی از توابع شهر نقده، به نام عزیز آقا، فرزند میرزا آقا که از دوستان قدیمی من بود و حدود بیست سال بود که او را ندیده بودم، مرا در ارومیه پیدا کرد و گفت حرف خصوصی با تو دارم. با هم نشستیم. او از توطئهای در آیندهای نزدیک توسط حزب دمکرات کردستان، پرده برداشت و گفت ایادی این حزب به طور مرتب در مناطق مختلف و حومه شهر نقده میتینگ برگزار میکنند و قصد دارند شهر نقده را به تصرف درآورند.
حرفهایش را مطابق با واقع یافتم و گفتم اگر این شهر تصرف شود، راه ارتباطی سردشت، پیرانشهر، جلدیان و پسوه با ارومیه قطع خواهد شد و پادگانهای لب مرزی بدون زحمت و دردسر در اختیار آنان قرار خواهد گرفت و دیگر مردم آذربایجان غربی و کردستان برای همیشه در حسرت آرامش و امنیت خواهند ماند.
با سرهنگ ظهیرنژاد فرمانده لشکر ۶۴ ارومیه صحبت کردم و گفتم موضوع نقده به مرحله حساسی رسیده است و باید فکر اساسی کرد و او گفت من در این مورد نمیتوانم تصمیم بگیرم و باید با تیمسار قرنی، فرمانده نیروی زمینی وقت، صحبت کنم.
در همان جلسه تلفنی با شهید قرنی تماس گرفت، وضعیت منطقه و پیشنهاد مرا به ایشان منتقل کرد، بعد چون ایشان از من شناختی نداشت، ظهیرنژاد با تعریف و توصیف مرا به آقای قرنی معرفی نمود. او در اول نمیخواست پیشنهاد مرا قبول کند و به ذهنش بعید میآمد چطور یک آخوند از عهده چنین مأموریتی میتواند برآید؟
گوشی تلفن را به من سپرد و خودم با شهید قرنی وارد گفتگو شدم. غائله سنار مامدی و تفنگداران قاسملو و پادگانهای مرزی را برایش توضیح دادم و گفتم اگر در این مقطع کوتاهی کنیم و دیر بجنبیم، همه آنها به دست دشمن تلافی خواهد شد و دیگر آذربایجانی و کردستانی نخواهد ماند. بعد گفتم اگر امکانات لازم در اختیار من بگذارید متعهد میشوم در مقابل همه اینها بایستم. ایستادیم و پیروز شدیم.
جنگ در جبهه پیرانشهر و ۶ ماه درگیری با پس ماندههای حزب دمکرات و کومله
در این ایام اگرچه غائله نقده با موفقیت تمام به پایان رسیده بود، اما بدان معنا نبود که ما در منطقه مشکلی نداشته باشیم، بلکه هنوز پسمانده های حزب دمکرات و کومله در مناطق مختلف، به آشوب و بلوا دست میزدند. هر از چندگاهی، به پادگانهای لب مرزی هجوم میآوردند و در تلاش بودند حالا که نقده از دستشان گرفته شده، حداقل یکی دو مورد از این مراکز نظامی را در اختیار داشته باشند و از امکانات آن به نفع خود بهره ببرند.
یکی از این مراکز مهم نظامی که بیش از سایر مناطق به آن چشم طمع دوخته بودند، پادگان پیرانشهر بود. این پادگان چون نزدیکترین مرکز نظامی به مرز عراق بود، برای آنها اهمیت ویژهای داشت. پادگانهایی مانند: پسوه، سردشت و جلدیان حدود ۵۰- ۶۰ کیلومتر با مرز عراق فاصله داشتند و در عمق خاک ایران قرار گرفته بودند، اما پادگان پیرانشهر حدود ۱۵ کیلومتر با مرز فاصله داشت و از این جهت برای ایادی حزب دمکرات جای مناسبی به شمار میآمد.
در تاریخ ۳۱ شهریور ماه ۱۳۵۹ که تجاوز نظامی رژیم صدام به مرزهای جنوب و غرب کشور آغاز شد، ایادی حزب دمکرات به حمایت نظامی این رژیم درآمدند و درصدد توطئه دیگر شدند و خواستند پادگان پیرانشهر را به تصرف خود درآورند.
با هماهنگی فرمانده وقت لشکر ۶۴، مرحوم تیمسار ظهیرنژاد و به همراهی گروهی از مسلحین خودم، عازم پادگان پیرانشهر شدم. معلوم شد ارتش عراق هم با دمکراتها، هماهنگی کامل دارد و گاهی در جهت حمایت از آنها با توپهای دوربرد از خاک عراق، محل پادگان را میکوبد.
وقتی وارد پادگان شدم، هنوز چند روز به تهاجم دمکراتها مانده بود. از این فرصت استفاده کردم و برای آنها صحبت نمودم و در اهمیت دفاع از میهن و جهاد در راه خدا گفتم. خاطراتی از جنگهای قبلی در نقده و ارومیه برایشان تعریف کردم تا اینکه مقدار زیادی یاس، ناامیدی و ترس از وجودشان برطرف شد و کاملا آمادهی دفاع و جانبازی در برابر تهاجمات دشمن شدند.
حدود یک هفته، هر شب ساعت ۱۲، هجوم دمکراتها آغاز میشد. ما هم در مقابل تا صبح میایستادیم و مقابله میکردیم. وقتی هوا روشن میشد صدامی ها شلیک توپها را تعطیل میکردند و دمکراتها نیز فرار کرده و در نزدیک مرز عراق به دخمههای خود فرو میرفتند تا برای شب آینده، آماده بشوند.
تا اینکه شب هفتم یا هشتم بود که حملات اینها، هم زودتر از وقت موعد، یعنی ساعت ۹ شب آغاز شد و از نظر شعاع هم در سطح گسترده تری بود. البته روز قبل هلیکوپترها که در منطقه آنها تفحص میکردند به ما گفته بودند دشمن حرکتهای مشکوک و غیرعادی دارد و ما کم و بیش حضور ذهن و آمادگی برای این کار داشتیم. حتی صدامیها نیز در آن شب به اندازهی ده برابر شبهای گذشته، آتش بر سر ما ریختند.
پشت تانک نشستم و با شعار الله اکبر به سراغ دموکراتها رفتم
ما هم در دفاع و سرکوب سنگ تمام گذاشتیم. دو فروند تانک به خارج از پادگان آوردم. خودم بر روی یکی از آن دو مستقر شدم و در پشت مسلسل نشستم. خدمههای تانک نیز هر کدام سر جای خود قرار گرفتند به جایی رسیدیم که صدای هله هله دمکراتها به گوش میرسید. آنها در تقویت و تهییج نیروهای خود شعارهای تندی میدادند. ما هم با شعار الله اکبر به سراغشان رفتیم، در بعضی جاها جنگ به صورت تن به تن درآمده بود.
حدود ۶ ماه، پاییز و زمستان سال ۱۳۵۹ در جبههی پیرانشهر حضور داشتم. یک ماه اوایل را به طور مداوم و مستمر بودم، باقیمانده را در طول هفته چند روز میماندم و آخر هفته برای اقامه نماز جمعه به ارومیه باز میگشتم و در خطبهها مردم را از جریان و اوضاع جبهه پیرانشهر مطلع میکردم و موارد نیاز آن جا را بیان میکردم.
در این اواخر که فصل زمستان ۱۳۵۹ بود سرمای این مناطق غیرقابل تحمل بود، نیروها بیشتر از یک ماه نمیتوانستند در منطقه بمانند وقتی زمستان به سر آمد، در اثر فداکاری رزمندگان، جبهه پیرانشهر سروسامان یافته و دشمن کاملا زمینگیر شده بود. حتی در این جبهه مقدار زیادی از خاک عراق در دست ما قرار داشت. بهار ۱۳۶۰ از راه رسید و من این بار عازم جبهه سردشت شدم.
برخورد با حزب خلق مسلمان چون به مرجعیت منسوب بود خیلی ظریف انجام شد
مصیبتها و گرفتاری های ما در ارومیه یکی دو تا نبود. پیروان واقعی حضرت امام خمینی و انقلاب اسلامی یک تنه در برابر تمام گروه ها و سازمانها و خط و خطوط انحرافی به گونه مظلومانه ایستادگی میکردند. یکی از این گروههای سیاسی که در اوایل انقلاب به وجود آمد، حزب جمهوری خلق مسلمان بود. ما در حالی که گرفتار درگیری مستمر با ایادی حزب دمکرات، کومله، چریکهای فدایی خلق، منافقین و امتیها بودیم، ناگهان از پشت جبهه خودی گریبانگیر طرفداران این حزب به ظاهر اسلامی و منسوب به یکی از مراجع تقلید وقت شدیم.
اینها شعار خودمختاری آذربایجان بزرگ به رهبری مرحوم شریعتمداری و مقدم مراغهای میدادند. متاسفانه عدهای از آخوندها و روحانیون سرشناس هم دنبال اینها راه افتاده بودند و سیاهی لشکر اینان شده بودند. جالب این بود که این آقایان، مرا به خاطر حمایت از امام خمینی توبیخ میکردند و میگفتند تو که ترک هستی باید از آقای شریعتمداری و حزب او حمایت کنی سزاوار نیست یک فرد ترک زبان از فارسی زبانان که منظورشان امام خمینی بود، این قدر طرفداری کند. من میگفتم من کاری با ترک، کرد، فارس و غیر اینها ندارم. من فقط از حق دفاع خواهم کرد.
من هرگز شرایط رهبری را در آقای شریعتمداری نمیدیدم
آقای شریعتمداری اگرچه استاد من بود و من برای او به عنوان مرجع تقلید احترام قائل بودم، ولی هرگز شرایط رهبری را در او نمیدیدم؛ بنابراین هرگز ایشان را در کنار رهبری امام، عَلم نخواهم کرد. به علاوه، بحث خودمختاری و ترک و فارس که اینها راه انداخته بودند، در واقع حرف خودشان نبود. این مسائل را دشمن به دهان اینان انداخته بود. به همین سبب، نیز خیلی خطرناک و شکننده بود.
شیوه و برخورد و مبارزه با حزب خلق مسلمان، چون به مرجعیت منسوب بود، خیلی ظریف، دقیق و حساس بایستی انجام میگرفت. من هم متوجه این موضوع بودم و خیلی با احتیاط عمل میکردم که خدای نکرده سبب شکاف و اختلاف بین روحانیت شهرستان نشود، ولی در بعضی مواقع دیگر کار به جایی میرسید که اگر موضع مناسب و قاطع نمیگرفتم و کوتاه میآمدم، به اصل نظام و انقلاب ضربه وارد میشد و این برایم قابل تحمل نبود.
با اسلحه کلاش داخل ساختمان رادیو و تلویزیون نشستم و کومولهها و دموکراتها را به مبارزه خواندم
وقتی ایادی حزب خلق مسلمان در تبریز ساختمان رادیو و تلویزیون را تصرف کردند و اعلامیه های حزب کومله و دمکرات به پشتیبانی از اینها در آن جا خوانده و پخش شد، سردمداران این حزب در ارومیه نیز میخواستند شبیه همین کار را انجام بدهند و برنامه ریزی هم کرده بودند اسلحه کلاش دستم بود، گفتم: من در داخل ساختمان تلویزیون نشستم، هر کس نزدیک این ساختمان بشود، با من طرف است و با این اسلحه فقط یک گلوله به مغزش خالی خواهم کرد.
این پیام با تصویر در سرتاسر استان پخش شد، با اینکه آنها هم اسلحه داشتند، کمیته داشتند، ولی در دخمههای خود زمینگیر شدند.
تشکیل کمیته انقلاب و مقابله با فعالیت کمیته خلق مسلمان در ارومیه
وقتی انقلاب پیروز شد، آیت الله مهدوی کنی، رئیس وقت کمیته های انقلاب اسلامی ایران، طی حکمی بنده را موظف به تشکیل و ساماندهی کمیتههای انقلاب در سطح استان کرد. من نیز با کمک مسلحین خود و سایر برادران که به تازگی به ما ملحق شده بودند، اقدام به راه اندازی این مرکز در سطح شهر ارومیه و سایر شهرهای استان کردیم.
البته چون خودم اشتغال زیاد داشتم، نمیتوانستم به همه امور کمیتهها رسیدگی کنم. حضرات حجج الاسلام و المسلمین آقایان: حاج میرزا علی اکبر مولودی، حاج سیدابوالقاسم موسوی و حاج میرزا ابراهیم علیزاده را به سرپرستی کمیتههای ارومیه منصوب کردم و خودم نیز تنها نظارت داشتم. چند روز بعد آمدند گفتند که آقای فوزی هم در بعضی نقاط شهر به طور مستقل اقدام به تشکیل کمیته کرده است. آنها یکی از شعبه های خود را آوردند، درست در مقابل یکی از کمیته های ما در خیابان امام (پهلوی سابق) بازگشایی کردند.
ابتدا باورم نمیشد که آقای فوزی چنین بکند، چون با روحیه اش آشنا بودم و چندین سال با او همراه بودم، ایشان ذوق این سری مسائل را نداشت تا اینکه یک روز در کمیته با حضور چندتن از روحانیون شهر، از جمله مرحوم آقای شرقی و مرحوم میرزا حبیب مقدس جلسهای داشتیم که ناگهان از کمیته آنان که در روبه روی ما قرار داشت، به طرف ما تیراندازی شد حتی آن دو بزرگوار زخمی شدند. آنها گفتند شما باید کمیتههای خود را از سطح شهر ارومیه جمع آوری کنید، زیرا در شهر ارومیه فقط کمیتههای منسوب به آقای شریعتمداری باید فعالیت داشته باشند.
من دیگر نخواستم جواب آنها را بدهم، چون اوایل انقلاب بود و گروههای ضدانقلاب در کمین نشسته بودند و ما اگر به جان هم میافتادیم، فرصت به دست آنان میافتاد و این به صلاح هیچ کس نبود. به ناچار خودم را کنترل کردم. سپس آقایان شرقی و حاج مقدس را به خدمت آقای فوزی فرستادم تا موضوع را با ایشان در میان بگذارند و اگر صلاح بدانند همه با هم و در کنار هم باشیم. آنها رفتند و برگشتند. معلوم شد اطرافیان آقای شریعتمداری ایشان را به این کار واداشتند و او از طرف آقای شریعتمداری اقدام به این کار کرده است.
تا اینکه شعبهای از حزب جمهوری خلق مسلمان در ارومیه افتتاح شد و این کمیته ها عملا به عنوان نیروهای مسلح در خدمت اهداف و آرمانهای آن حزب قرار گرفتند آن زمان سعی میکردم از وجود روحانیون محترم منطقه به نحو احسن در جهت تحکیم مبانی انقلاب اسلامی و تحقق آرمانهای رهبری بهرهبرداری کنم.
سرآغاز حکایت بیش از ۴ دههای امام جمعهای شیخ غلامرضا حسنی
وقتی ضرورت نماز جمعه و تعیین امام جمعه در شهر ارومیه مطرح شد، طرفداران مرحوم آقای شریعتمداری دست و پا کردند و در نهایت، از سوی ایشان حکم امامت جمعه را برای آقای فوزی گرفتند. تا جایی که به یاد دارم، آقای شریعتمداری، به خود ایشان حکم را نداده بودند، بلکه خطاب به آقای میرجلال زاهدی نوشته و در آن اشاره کرده بودند که آقای فوزی نمازجمعه را اقامه کند.
چون در دوران ستمشاهی میرجلال و پدرش میرآقا زاهدی امام جمعه شاه بودند و در خطبهها به خاندان سلطنتی دعا میکردند. در دوران آغاز حمل فرح پهلوی تا هنگام وضع حمل و زایمان او، اینها دست به دعا میبردند و زمین و آسمان را به هم میبافتند. گویا آقای شریعتمداری هم به احترام اینها جرأت نکرده بود حکم را به طور مستقیم به آقای فوزی بنویسد، لذا به میرجلال نوشته بود.
قطع نظر از این موارد، اشکال مهمتری وجود داشت و آن این بود که به نظر من، وقتی حضرت امام خمینی به عنوان رهبر کبیر انقلاب مورد قبول اقشار مختلف مردم در همه شهرها، روستاها و مراکز استانها بود، نبایستی آقای شریعتمداری به این سری امور اقدام میکرد.
این از وظایف و شئون ولی فقیه و رهبر بود و آقای شریعتمداری این سمت را نداشتند و فقط مرجع تقلید به شمار میآمدند، بنابراین دخالت در این مسائل، یک نوع کم لطفی و زیاده طلبی از طرف ایشان بود و نباید این گونه میشد. تأسف بارتر اینکه آقای شریعتمداری با این کارها، در واقع خواستار یک نوع دخالت در آذربایجان بود و اصرار داشت که امور این منطقه زیر نظر و حکومت ایشان انجام پذیرد.
به همین سبب نیز در اکثر شهرهای آذربایجان، امام جمعه منصوب کرده بود. این همان چیزی بود که عزالدین حسینی و قاسملو در کردستان و بعضیها در خوزستان و بلوچستان، ترکمن صحرا و جاهای دیگر به دنبالش بودند که ناخود آگاه منجر به تجزیه کشور میشد.
تعیین امام جمعه از سوی آقای شریعتمداری، در حالی با عجله تمام انجام گرفت که از چند وقت پیش از سوی دفتر امام در قم، پیرامون این موضوع پیگیری و تحقیق میشد تا فرد قوی و مدیر و مدبری برای تصدی این منصب مهم برگزیده شود.
همه علمای استان را ارزیابی کرده بودند. در این میان، بیشتر بنده حقیر مطرح شده و به زبان مردم افتاده بودم. ولی هنوز به طور رسمی از دفتر امام چنین حکمی ابلاغ نشده بود. از سوی دیگر، طرفداران آقای شریعتمداری در سطح شهر تبلیغات وسیعی به راه انداخته بودند که نماز جمعه به امامت آقای فوزی اقامه خواهد شد، حتی به دستور و تأکید استاندار وقت که از حامیان سرسخت آنها بود، اطلاعیههایی بدین منظور از تلویزیون ارومیه به طور مرتب پخش میشد که از طرح نامش صرف نظر میکنم.
روز پنجشنبه، یکی از این آقایان از قم به من زنگ زد و فرمود: امروز در محضر حضرت امام بودیم. ایشان شما را به امامت جمعه ارومیه منصوب کردند و تأکید داشتند که شما همین فردا نماز را در ارومیه اقامه کنید.
حالا چه کاری باید میکردم، تقریبا بین دو محذور واقع شده بودم. بنده با شخص آقای فوزی، هیچ مشکلی نداشتم. یک عمر با هم و در کنار هم بودیم. خودم نیز چندان تمایلی به قبول چنین مسئولیت سنگینی نداشتم، اما از سویی میدیدم آقای فوزی ظاهر قضیه است. در پشت پرده، ایادی حزب خلق مسلمان کارها را هدایت و رهبری میکنند و اگر نماز جمعه به دست اینها بیفتد، فردا وسیلهای برای تحقق آرمانهای تجزیه طلبانه آنها خواهد شد و آنها در جهت اهداف خطرناک خود از این سنگر عبادی – سیاسی، سوءاستفادههای کلان خواهند برد.
به آقای فوزی گفتم فردا با کلت و کلاشینکف به نماز جمعه میآیم
اطلاعیهای دادیم که در سطح شهر پخش و از رادیو و تلویزیون خوانده شد. در آن اطلاعیه آمده بود که فردا، نماز جمعه ارومیه، به امامت ملاحسنی برگزار خواهد شد.
بعد از ظهر، آقای فوزی با من تلفنی تماس گرفت و فرمود که از طرف آقای شریعتمداری مأمور است نماز جمعه را او اقامه کند. گفتم: خب، من هم از جانب امام خمینی به این سمت منصوب شده ام. گفت پس چه کار کنیم؟ گفتم: فردا شما هم بیایید، من هم با کلت و کلاشینکف میآیم. یا شما به من اقتدا میکنید، یا من به شما اقتدا میکنم. بالاخره یک جوری نماز را برگزار میکنیم.
فردای آن روز، من رفتم، اما دیدم ایشان منصرف شده و نیامده است. انصافاً آقای فوزی شخص معقولی بود. خودش هم متوجه بود که این کار درستی نیست، ولی اطرافیان و طرفداران آقای شریعتمداری، ایشان را به دردسر و رودربایستی گذاشته بودند.
نمایندگی دوره اول مجلس
در انتخابات اولین دوره از مجلس شورای اسلامی، برخلاف نظر بعضی از دوستان که میگفتند وجود و حضور دایمی بنده در ارومیه ضروری است، بنا به دلایلی احساس وظیفه نمودم و در انتخابات نامزد شدم. در مرحله اول در میان کاندیداها اولین رای را به خود اختصاص دادم، ولی چون کمتر از یک سوم کل آرا بود، انتخابات به دور دوم انجامید.
در مرحله دوم به عنوان نماینده مردم ارومیه به مجلس راه یافتم و از نظر اخذ رای، نفر دوم از سه نفر نماینده ارومیه شدم. علتش هم این بود که دیدم مردم نیز چندان مایل نیستند من از ارومیه خارج شوم و وجود دایمی مرا در تامین امنیت منطقه تعیین کننده میدانند.
از پشت بام مجلس هواپیماهای جنگی دشمن را به رگبار بستم
با پیشنهاد آقای هاشمی، وارد کمیسیون دفاع شدم؛ در اواخر شهریور ماه ۱۳۵۹، در آغاز جنگ تحمیلی که هواپیماهای صدام برای اولین بار به فضای شهر تهران تجاوز کردند و در آسمان این شهر و نزدیکیهای مجلس، ویراژ میدادند، من بدون اینکه با مسئولان ساختمان مجلس هماهنگی کرده باشم، خودم را به پشت بام مجلس رساندم و با مسلسلی که در پشت بام مجلس به کار گذاشته بودند، با هواپیماهای جنگی به ستیز برخاستم و آنها را به رگبار بستم.
ترور نافرجام در نماز جمعه
در ایامی که نماز را در مسجد جامع ارومیه برگزار میکردیم، آیتالله بنی فضل در ارومیه حضور داشتند. برنامه ریزی شد تا در بین الصلاتین سخنرانی کنند و مردم از وجودشان بهره ببرند.
یادم هست ایشان صحبت کرد و تأکید داشت که خطبههای نماز جمعه مختصر و مفید باشد، بهتر است حتی به جای سوره منافقین و جمعه، سورههای توحید و کوثر، قرائت شود. پس از صحبت ایشان، نماز عصر را خواندیم و در معیت ایشان از مسجد خارج شدیم.
چون پس از نماز با آقای شیخ عطار استاندار وقت، برنامه کلنگ زنی ساختمان فعلی مصلی را داشتیم، هنوز از صحن مسجد خارج نشده بودیم که طبق معمول مردم میآمدند. دست میدادند و تقبل الله میگفتند.
در حال حرکت به سمت خارج از مسجد بودیم که به جایی رسیدیم. من دیدم یک جوانی به سجده رفته است. آمدم از کنار او گذشتم، حتی گوشه عبایم به او برخورد کرد. فکر کردم جوانی است که دارد عبادت و راز و نیاز میکند، ولی او منافق و تروریست بود.
هنوز چند قدم نرفته بودم که ناگهان یک نفر از پشت، خودش را بر روی من انداخت و از گردنم آویزان شد. دیدم خیلی هم تلاش میکند تا خودش را به بدن من بچسباند. چیزهایی از فنون رزمی – چریکی بلد بودم که از سرهنگ حاج علی بهروش یاد گرفته بودم. او سپاهی مؤمن و انقلابی بود و در بعضی از جنگها از جمله در جنگ دارلک با من بود.
به هر حال، آموزشهای کاراته و رزمی او در اینجا به درد من خورد. با آرنج ضربه محکمی به منافق زدم. به طوری که۲ -۳ متر او را در آن طرف به زمین انداخت. فوری به سمت او برگشتم، مسلسل کلاشینکف دستم بود، خواستم به سویش شلیک کنم که دیدم آنجا پر از جمعیت است و اگر تیراندازی نمایم، چون فاصله اندک است، از او عبور کرده و گلوله به سایر مردم اصابت میکند.
پاسبان کوتاه قد و زرنگی داشتیم که اغلب در نمازجمعه محافظ من میشد، اسمش یادم نیست ولی گاهی میبینمش، فوری حمله ور شد و مچ منافق را گرفت. از سوی دیگر سایر محافظین هم به سرش ریختند و با قنداق تفنگ او را زدند و از کار انداختند. او یک نارنجک داشت و به بدنش هم “تی ان تیگ بسته بود. ضامن نارنجک را هم کشیده بود، ولی چون زنجیر ضامن پاره شده بود، سوزن ضامن از نارنجک جدا نشده بود و عمل نکرد.
ماجرای اعدام رشید پسر بزرگ حجتالاسلام حسنی
پسر بزرگم، رشید با رژیم شاه سخت مبارزه میکرد. دوران ستمشاهی که در دانشگاه تهران تحصیل مینمود، یکی دو بار دستگیر و زندانی شد. قبل از پیروزی، وقتی به ارومیه و روستا میآمد، در برگزاری هر چه باشکوهتر مراسم نماز جمعه بزرگ آباد، تلاش میکرد و در فعالیتهای جنبی آن از قبیل: بیلزنی در باغات، شخم زدن، کمک به فقرا و مستمندان میکوشید.
او پس از پیروزی انقلاب، ناگهان به گروه سیاسی سازمان فدائیان خلق پیوست و از سران آنها شد، به طوری که مسؤولیت شاخه آذربایجان غربی بر عهده او بود. خیلی با او صحبت کردم تا در راهش تجدید نظر کند، ولی نکرد. در همان زمان انشعابی در میان اعضای این گروه پدید آمد و به دو گروه اقلیت و اکثریت منشعب شدند و اقلیتها به جمع گروهکهای سیاسی محارب پیوستند و جنگ مسلحانه بر ضد حکومت اسلامی آغاز کردند.
تصمیم گرفتم جلوی فعالیتهای او را بگیرم. نخست چند بار تذکر و تهدید انجام گرفت، ولی فایده نکرد. آن وقت نماینده مجلس و در تهران بودم. یک روز رشید هم به تهران آمده بود. جایش را شناسایی کردیم. در کمیته انقلاب تهران با آیتالله مهدوی کنی تماس گرفتم و گفتم یک موردی هست، چند نفر مسلح بفرستد.
نگفتم پسرم هست. یکی از محافظان خودم به نام آقای جلیل حسنی را نیز همراه آنها کردم گفتم اگر مقاومت یا فرار کرد بزنید نگذارید فرار کند و اگر هم تسلیم شد، دستگیر کنید و به کمیته تحویل بدهید. آنها رفتند و او را دستگیر کردند. رشید چند روزی در کمیته تهران بود. بعد برای بازجویی و محاکمه به تبریز انتقال دادند. او چون محل فعالیتهایش، استان آذربایجان بود در این شهر محاکمه و به اعدام محکوم شد و بلافاصله حکم اجرا شد.
من در مورد انقلاب با هیچ شخصی ولو پسرم باشد، شوخی ندارم و با هیچ احدی در این مورد عقد اخوتی هم نبسته ام. هنوز هم اگر یکی از فرزندانم بر ضد انقلاب و رهبری، خدای ناکرده، فعالیت کند، همان کاری را خواهم کرد که با رشید کردم.
دادگاه تاریخ
در طول چند سال اخیر، برخی از روزنامههای زنجیرهای که به طور دقیق در عرصه فرهنگی، نقش ستون پنجم را به نفع دشمنان انقلاب عمل میکردند، علیه بنده حملات کم سابقهای را آغاز کردند و با ترفندهای گوناگون در صدد ترور شخصیت حقیر برآمدند. حرفهای مرا تحریف و تقطیع کردند و آن قسمتهایی را که به نفع خودشان بود به صورت تمسخرآمیز در روزنامه های خود تیتر کرده و به چاپ رساندند. شبکهای در اینترنت به طور مستقل به این منظور اختصاص دادند.
این مخالفتها از یک طرف ماهیت و هویت مرا آشکار کرد و از جهت دیگر نقاب نفاق و فریب را از چهره آنها کنار زد، بنابراین دادگاه تاریخ به نظرم، بهترین و منصفترین دادگاههاست و حکم در آن به طور عادلانه صادر و اجرا میشود و دیگر نیازی به شکایت پیشنهادی دوستان ندارد. اخیرا افراد زیادی پیش من میآیند یا از مناطق دیگر تماس میگیرند و از حقیر حلالیت میطلبند و میگویند ما در مورد شما دچار اشتباه شدیم و برخی حرفهایی گفتیم که بعداً فهمیدیم واقعیت نداشته است.
به هر روی با وجود اینکه حجتالاسلام غلامرضا حسنی از مسئولیت امام جمعه ارومیه بعد از سالها و تلاشهای غرور آفرین برای مردم ارومیه و آذربایجان کنار رفت ولی اقدامات وی در حوزههای مختلف نظامی، دینی، فرهنگی و … از اذهان مردم پاک نشد.
سرانجام حجتالاسلام غلامرضا حسنی در شامگاه دوشنبه ۳۱ اردیبهشت و پنجم رمضان بر اثر کهولت سن دعوت حق را لبیک گفت.