شبکه اجتهاد: سخن بر سر این نیست که اظهار نظر درباره مسائل اسلامشناسی و تفسیر قرآن و شناخت سیره و دینشناسی مخصوص طبقه خاصی است. بر عکس، نه تنها این امور بهمثابه دانشهایی بشری عرصه مطالعه و اظهار نظر و مشارکت جمعی است و این در واقع یکی از پیامدهای تجدد هم هست بلکه در خود اسلام هم هرگونه محدودیت آموزش و نمایندگی به نام اسلام و انحصار آن به یک طبقه معین منع شده است.
قرآن هم همگان را به تأمل در آیات الهی دعوت میکند و سنت تمدن اسلامی هم شاهدی است بر این معنا که آموزشهای دینی امر کنترل شدهای نبوده و مخصوص طبقه و یا گروه معینی نبوده است. اساساً چنانکه میدانیم ما در اسلام طبقه معینی به نام روحانیت و کلیسا نداریم و یکی از نتایج آن هم همین رویکرد به آموزشهای دینی بوده است. با این وصف در این تردیدی نیست که اسلامشناسی هم تخصصهای خود را میطلبد که باید به تناسب با آن آموزشهای لازم را داشت و تجربه کرد.
یکی از مشکلاتی اساسی که در سده بیستم تعمیق اسلام سیاسی را در جهان اسلام سببساز شد ضعیف شدن نهادهای آموزشی اسلام مذاهب تاریخی و تضعیف گرایشهای سنتی بود. بخشی از آن البته نتیجه انتقادات نوگرایان مسلمان و بخشی هم به دلیل انتقاداتی بود که اصالت طلبان و گروههای سلفی بر آنان و نهادهای آموزشی سنتی وارد کردند. در نتیجه از میان رفتن جایگاه آن نهادهای آموزشی و سیطره تفسیر سلفی از اسلام که تماماً متکی بود بر قرآن (بهویژه در مورد گرایشهای قرآنی از میان نوگرایان سده نوزدهمی) و یا حدیث و سنت (از سوی سلفیان حدیث گرا) سخن گفتن از اسلام و تفسیر قرآن از پیش زمینه تاریخی خود کنده شد.
چنین بود که دیگر نیازی به آن آموزشهای تاریخی در حوزه فقه و اصول فقه و کلام کمتر احساس شد. بهویژه در میان اسلامیونی مانند گروههای اخوان المسلمین و یا سلفیها و آنچه تحت عنوان اسلام سیاسی شناخته میشود سخن گفتن درباره اسلام و سخنگویی به نام اسلام به دست کسانی افتاد که از آن آموزشهای دینی سنتی برخوردار نبودند. در اسلام سلفی اصولاً جایی برای بسیاری از آموزشهای مدرسهای حتی از دیر باز وجود نداشته است. سنت محدثان عمدتاً تنها حفظ و قرائت حدیث بوده است و بهجای کلام و فلسفه و ادبیات جدل و اصول فقه عمدتاً کتابهایی در عقیده بر مذاق اصحاب حدیث و رد بر اهالی بدعت خوانده و مذاکره میشده است؛ بنابراین با سیطره اسلام سلفی در سده بیستم و ضعف ازهر و دیگر نهادهای آموزشی سنتی در اسلام سنی و ظهور بنیادگرایی اسلامی و در نتیجه ظهور جماعات اسلامی، عالم دینی جای خود را به داعیه اسلامی داد؛ داعیانی که هویتشان با جماعتی که بدان تعلق داشتند و دارند مرزبندی و تحدید میشود.
اسلام بهمثابه سنت یک امت دینی تبدیل شد به اسلام بهمثابه هویت یک جماعت دینی. دیگر اسلام بهمثابه منبع معرفت دینی و یک سنت تمدنی مطرح نیست. از دیدگاه بنیادگرایان، اسلام بهمثابه منبع هویت است که اهمیت دارد. اسلام هویت اندیش و نه اسلام معرفت اندیش. نتیجه این روند این بود که در گروههای اخوان المسلمین و اقمارش و همچنین گرایشات سلفی سده بیستم آدمهایی با تحصیلات در مهندسی و یا پزشکی و یا دیگر تخصصهای غیر دینی بهعنوان داعیه معرفی شدند و مرجعیت دینی و معرفتی را از نظامهای سنتی که بر پایه یک سنت قدیم علمی بالیده و رشد کرده بودند گرفتند و از آن خود کردند.
داعیانی که بدون کمترین آشنایی با اصول فقه و مبانی فقاهت و نقد سیره و علوم کلام و منطق و فلسفه و بدون آشنایی با زمینههای شکلگیری تفسیر تبدیل شدند به مفسران قرآن و حدیث. ضعف ازهر و ضعف آموزشهای دینی در ازهر نیز مزید بر علت شد. حتی در نهادهای آموزشی سنتی تخصص در فقه و علوم دینی فرو کاسته شد به خواندن چند متن کوچک در فقه و یا گذراندن چند واحد درسی در اصول فقه و “فقه مقاصدی”. نتیجه این شد که تفسیر از دین مجال جزمی اندیشی قشری شد و نه مجال معرفت اندیشی سنتهای تاریخی اهل علم. مصیبت اسلامگرایی بنیادگرایانه از همینجا شروع شد …
همین مصیبت بعینه در مورد _به اصطلاح_ روشنفکران و علی الخصوص ناقدان سنت فقهی امامیه وجود دارد: کسانی بدون تخصص بحث های تخصصی و اندیشه سوز علمی را به سطح عمومی تنزیل میدهند و از تشویق مخاطبان کم اطلاع تر از خودشان در فضای مجازی احساس عالم بلکه علامه بودن میکنند.